سلام بعد از یکسال!
چقدر دلم برای این بوک لک زده بود، برای کامنتهاش و حرص خوردنامون سرش یا ذوق کردنامون
رفقا این یه افتراستوری خیلی طولانیه، حمایت لازمه، باید باهاش خیلی مهربون باشید، 4.5k کلمهست
ووت و کامنت رو از بنده دریغ نکنید تا خستگیم در بره، یه انگشت کردن ستارهس دیگه🫣
اکانتم برای اطلاع رسانی حتما دنبال کنید، ضرر نیست فقط سوده
یه نفس عمیق بکشید و استارت!
***تمام مدتی که جونگکوک توی کارگاه نقاشیش مشغول تمرین کردن یا شاید بهتر باشه بگیم قاطی کردن رنگها با همدیگه بود، به پیام همسرش فکر میکرد.
مرد جذابی که متعلق به خودش بود!اون با بوم قاطی شده از طرحهای بیمعنی به همراه رنگهایی که ساخته بود، سر خودش رو بدجوری گرم کرده بود.
اما خودش هم میدونست که توی ذهنش فقط به اون قرار توی کلابشون فکر میکنه.
چندشب پيش، بعد از یک همآغوشی طولانیای که با تهیونگ داشت، یادی از دوران گذشته کردن.
ماجراهای داستین و جیسو، درآخر هم خاطرهی دلانگیزی که در کلاب پائولو داشتند.همسرش بهش قول داد که امشب به اونجا میرن.
البته این قول به همراه شرط و شروطی بود!
مثلا محدودیتهایی توی انتخاب و پوشیدن لباس برای جونگکوک.
یا چسبیدن تمام مدتش به تهیونگ و دادن همهی حواسش به اون مرد حسود!نیشی که داشت باز میشد رو بست و از روی صندلیش بلند شد.
پیشبند کثیف و رنگیش رو باز کرد و اون رو همونجا انداخت.
یعنی روی زمین و همین کارش باعث شد فضای شلختهی کارگاه کوچیکش، شلوغتر از قبل شه."بعدا تمیزش میکنم"
وجدان خودش رو با این حرف آروم کرد.
باید به خونه میرفت.
نیازی نداشت که سوار ماشینش شه، کوپهی قرمز رنگی که تهیونگ براش خریده بود.
از کارگاه تا خونه راهی نبود، فقط پنج دقیقه پیادهروی لازم داشت تا با وارد شدن به خونهشون دوباره اِما رو ببینه.قبل از اینکه به خونه بره، مطمئن شد عطرش که تموم شده بود رو دوباره بخره.
میخواست با ظاهر و عطرش مثل جونگکوکِ قبل تهیونگ رو غافلگیر کنه.برای اِما سری تکون داد و بهش گفت که نیازی نیست برای شام خودش رو به زحمت بندازه.
بعد از یادآوریای که به اون زن مهربون کرد، بدنش رو توی حموم چپوند.
اول از همه موهای کُرکی پاش که زیاد مشخص نبودن رو شیو کرد، بعد داخل وان شد و اجازه داد تا بدنش ریلکس شه.دستی به موهاش کشید که با شامپو به خوبی کفی شده بود.
لبخندی روی لبش نشست.
هنوزم به یاد داشت که تهیونگ چطور از دیدن موهای نسکافهای رنگش سورپرایز شد.
اون نیشخند زد و بدنش رو بین بازوهاش حبس کرد.
هیچوقت نمیتونست جملهی تحریک کنندهی همسرش رو فراموش کنه.
"باید دوباره جلسهی معارفهمون رو توی آشپزخونه تداعی کنم؟"
و در جواب جونگکوک بلندترین خندهی خودش رو از گلو آزاد کرد.
YOU ARE READING
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...