#تحلیل

8.7K 1.1K 239
                                    

***

همه چیز تحلیل می‌ره، این طبیعت زندگیه!
همینطور که تهیونگ درحال رانندگی بود، بیشتر و بیشتر مطمئن می‌شد که روی صندلی که نشسته درحال تحلیل رفتنه.
تهیونگ دلش نمی‌خواد دیگه به اون مهمانی و چند ساعت قبل برگرده.
به صندلی کنارش نگاه کوتاهی انداخت.
تنها یک نگاه به جونگ‌کوکی که با پوست لطیف و چشم‌های به خواب رفته کنارش نشسته کافی بود تا احساساتش دوباره متزلزل شه.

سرش رو با شدت به چپ و راست تکون داد، فرمون رو محکم چنگ زد و پاش رو با تمام قدرت روی پدال فشار داد.
سعی کرد به صداهای جدید توی سرش بی‌اهمیت بمونه، اینکه توی این لحظه چقدر دلش می‌خواست از ماشین پیاده شه، بازوهاش رو محکم دور جونگ‌کوک حلقه کنه و مثل یک زوج عادی وارد جایی شن که پسر کوچیکتر "خونه‌مون" صداش می‌زنه.

تهیونگ می‌تونست تشخیص بده چقدر همه‌ی اینهارو توی این لحظه می‌خواد!
اما به جاش عضلات بازوهاش رو منقبض کرد و لب‌هاش رو روی همدیگه فشار داد.
کمتر از ده دقیقه گذشته اما تهیونگ حس اون پیکی رو داره که پولش پرداخته نشده.
تحمل احساساتی که کم‌کم داشتن با همدیگه قاطی می‌شدن ثانیه به ثانیه سخت‌تر می‌شد و جونگ‌کوکی که با خیال راحت چشم‌هاش رو بسته بود هیچ کمکی به تحلیل این احساسات نوساخته نمی‌کرد.
خوشبختانه بخاطر سرعت بالای ماشین زودتر به عمارت رسیدن.

تهیونگ بدون دادن هیچ مهلتی برای فکر کردن، از اتومبیل پیاده شد و درب سمت جونگ‌کوک رو باز کرد.
تردید رو کنار گذاشت و یک دستش رو دور گردن پسر و دست دیگه‌ش رو زیر ران‌هاش قرار داد.
کمی خم شد تا حین بغل کردن جونگ‌کوک و خارج کردنش از اتومبیل، سرشون با سقف آهنی برخوردی نداشته باشه‌.

وقتی کمر راست کرد تونست ریتم نفس‌های آروم و گرم جونگ‌کوک رو درست روی پوست گردنش احساس کنه.
نمی‌دونست چند دقیقه‌س که بلاتکلیف جلوی عمارت ایستاده، فقط حس می‌کرد که داره از تمام توانش استفاده می‌کنه تا مبادا پسر توی بغلش از خواب بیدار شه‌.
اون برای اولین‌بار داشت ملاحظه‌ی فردی غیر از خودش رو می‌کرد.

بی‌اهمیت به در باز مونده‌ی اتومبیل، بدن همسرش رو بالاتر کشید تا از توی آغوشش سُر نخوره.
تهیونگ می‌تونست سنگینی اندام‌های عضلانی اما ظریف جونگ‌کوک رو با دست‌هاش حس کنه‌.
گونه‌های ملتهب پسر کوچیکتر به لطف بالا رفتن تهیونگ از پله‌های ورودی، روی قفسه‌ی سینه‌ش کشیده می‌شد.

"به لئو بگو ماشین رو بیاره پارکینگ"

تهیونگ تا اِما رو توی آشپزخانه دید به حرف اومد و ریموت رو، روی کانتر گذاشت.
اونقدر درگیر پسر توی بغلش شده بود که نتونست چشم‌های درشت شده از بهت و ناباوری اِما رو ملاقات کنه.
این اولین‌باری بود که اِما اون دونفر رو انقدر نزدیک بهم می‌دید.

ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora