***
صبح روز بعد، جونگکوک با احساس متفاوتی از خواب بیدار شد.
طبیعتا مشخص بود که امروز با روزهای دیگهی هفته تفاوت بیشتری برای پسر کوچیکتر داره، درسته که الان دیگه میتونست با خیال راحت به همسرش نگاه کنه، لبخند بزنه و یا مکالمهای رو باهاش شروع کنه اما همچنان قرار نبود هيچوقت عشق و محبت تهیونگ نصیبش شه.با همون صورت نشسته و خوابآلودهش روی تخت نشست و دستی به موهای شلختهش که شبیه لونهی کبوتر شده بود، زد.
جونگکوک در این حالت خیلی بچهسال بنظر میرسید.
خمیازهای کشید و راهی سرویس اتاقش شد.
دندانهای دونه درشتش رو به خوبی مسواک زد و تصمیم گرفت برای اینکه بیشتر احساس سرحالی کنه دوش کوتاهی بگیره.وقتی از شستن بدن و موهای تازه بلند شدهش مطمئن شد، آبکشی نهایی رو انجام داد و حولهی سایز بزرگش رو به تن کرد.
جلوی آیینهی کوچیک سرویس، صورتش رو بررسی کرد و تصمیم گرفت برای احساس طراوت بیشتر اصلاح کوچیکی هم انجام بده.
امروز از اون روزهایی بود که جونگکوک دوست داشت به خودش برسه.
جونگکوک نمیدونست تهیونگ میتونه انقدر توی روند زندگیش و روحیاتش تاثیر داشته باشه.
این تا حدودی ترسناک بود!لباسهاش رو به نوبت پوشید و پوست حساس صورتش رو با لوسیون پوشش داد و بعد از چند ضربهی متوالی به گونههاش و مطمئن شدن از سرخی اونها، قدمهاش رو به سمت پذیرایی کج کرد.
روزهایی که احساس خوشحالی میکرد زودتر از خواب بیدار میشد و حالا طبق معمول، جونگکوک اولین نفری بود که داشت توی آشپزخانه سرک میکشید.
تصمیم گرفت خودش صبحانه رو حاضر کنه و چند ثانیه بعد دست بکار شد!به لطف خریدهایی که دیروز همسرش کرده بود، یخچال از اقسام مواد غذایی پُر شده بود.
حالا میز به خوبی چیده شده بود و ترکیب رنگهای خوش آب و لعاب معدهی جونگکوک رو برای بلعیدن اونها تحریکپذیرتر میکرد.
سختترین قسمت روز، بیدار کردن همسرش و دعوت اون برای خوردن یک صبحانهی دونفره بود.
جونگکوک خاطرهی خوشی از تنها شدن با تهیونگ نداشت.با آستین پولیور نارنجی رنگش بازی کرد و تصمیم گرفت بیشتر از این معطل نکنه.
تهیونگ خودش دیروز بهش گفت که اونها دیگه باهمدیگه دوست هستن پس جایی برای نگرانی وجود نداشت.
خودش رو به پشت در اتاق همسرش رسوند.
الان باید چیکار میکرد؟
در میزد؟
اصلا اجازه داشت که دوباره وارد اتاقش شه؟
حالا که تا اینجا اومده بود نمیتونست قدمی به عقب برداره.
اول دو تقه کوتاه به در زد و همزمان گوشش رو برای شنیدن کوچیکترین صدایی تیز کرد.
وقتی خبری نشد به خودش برای ورود به اتاق تهیونگ قوت قلب داد.لحظهای بعد، جونگکوک درست وسط اتاق ایستاده بود و با چشمهای درشت شده از ترس و اشتیاق به تهیونگی نگاه میکرد که آسوده پلکهاش روی همدیگه افتاده بودن و هیچ پوششی بالا تنهی جذابش رو دربرنگرفته بود.
آب دهانش رو به آرومی قورت داد.
دلش نمیخواست تهیونگ مچش رو درحین دیدزنی بدنش بگیره.
YOU ARE READING
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...