***
زمانی که جونگکوک همراه تهیونگ به کمپانی بزرگ کیم رفته بود به خودش یادآوری کرد که حتما چند دست کت و شلوار رسمی خریداری کنه.
اما حالا با پشت گوش انداختن این مسئلهی بزرگ و حیاتی، جونگکوک هیچ لباس مناسبی برای پوشیدن و همراهی کردن همسرش توی مهمانی روز آینده نداشت.
بار دیگه نگاهی به کمدی که حالا کاملا بهم ریخته بود، انداخت و مردد به تلفنهمراهش خیره شد.
جونگکوک میتونست که تنهایی برای خودش کت و شلوار خریداری کنه اما برای انجام این کار نیاز به یک همراه داشت.باید برای خوب بودن ظاهرش تایید دیگران رو دریافت میکرد چون این یک مهمانی ساده نبود!
قطعا کسانی رو میدید که میخواستن اون رو زیر ذرهبین بگیرن.
جونگکوک چند ماهی میشد که فامیلی خاندان کیم رو یدک میکشید و این یعنی اضافه شدن بار و مسئولیت جدید روی شونههای نحیفش!
تنها گزینهی موردنظر داستین بود.جونگکوک میتونست از برادر کوچیکترش، جیمین کمک بگیره.
اما باخبر کردن جیمین مساوی میشد با ارتباط داشتن دوبارهی اون و خانوادهش.
پس نه!
این گزینه خط میخورد!این بیادبی محسوب میشد که جونگکوک بدون اهمیت به پیامهایی که داستین از روی نگرانی براش ارسال کرده بود حالا میخواست از پسر درخواست کمک کنه.
روی تختش دراز کشید و پاهای بدون پوشش رو روی لحاف نرم زیرش کشید.
خوشحال بود که حداقل میتونست توی فضای شخصیِ خودش هر پوششی که میخواد رو داشته باشه.البته جونگکوک بخاطر احتیاط بیشتر درب اتاقش رو قفل کرده بود چون همسرش هیچ اهمیتی به عدم دخالت در حریم شخصیش نمیداد.
تلفنهمراه رو بین دستهای عرق کردهش نگه داشت و مردد به شمارهی داستین خیره شد.
خودش رو قانع کرد که داستین تنها گزینهی موجوده.
با عذابوجدان به بوقهای ممتدی که میخورد، گوش داد."جونگکوک..."
لحن داستین کلافه و نگران بنظر میرسید.
"سلام داستین"
جونگکوک با صدای لطیف و آرومی به حرف اومد تا از کلمات سرزنش کنندهی داستین تبرعه بشه.
"سلام، ببینم تو واقعا خوبی؟"
"خوبم"
جونگکوک کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد.
"متاسفم، قول میدم دیگه نگرانت نکنم داس...ازم دلخور نباش"
صدای زیر و کلمات شیرینی که بکار گرفته بود تمام کدورتهایی که داستین توی دلش پرورش داده بود رو در یک لحظه از بین برد.
"میدونی که مثل دفعهی قبل قراره سرِ حرفت نمونی؟"
داستین پدرانه جونگکوک رو مواخذه کرد و پسر بخاطر کلمات استفادهی شدهی دوستش تلفن رو از گوشش فاصله داد و پنهانی خندید.
YOU ARE READING
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...