***
چقدر میشد که اینجا، روی پارکتهای خنک نشسته بود و به شلوغی اطرافش نگاه میکرد؟
تهیونگ نمیدونست چون زمان اهمیتی نداشت نه وقتی که انقدر عقربهها کُند حرکت میکردن.
قرار بود امشب اندازهی چند روز بگذره و مرد به این باور رسیده بود.توی یک لحظه از پنجرهی بستهی اتاق ترسید، از ساکت بودن اتمسفری که اون رو دربرگرفته بود ترسید.
این سکوت آزاردهنده بود و داشت مثل پتک توی سرش ضربه میزد.
برای فرار از افکار ترسناکی که اون رو راحت نمیذاشتن، بلند شد و پنجرهی بستهی اتاق رو باز کرد.
به نمای محوطه که حالا منظرهی چشمهاش شده بود، نگاه کرد.این چه حالی بود که نمیشد توضیحش داد؟
تحملش کم شده بود، حس میکرد توی این موقعیت به اندازهی زیاد حس خفگی داره.
صبرهاش، تحملهاش، همش تهنشین شده بودن.
این چه غمی بود که داشت روی سرش آوار میشد؟
نکنه همون حسی باشه که بهش میگن دلتنگی؟سرش رو تکون داد.
آره!
اینه دلتنگیای که میگن.
اینکه انگار کسی دستهاش رو دور گردنت حلقه کرده و بهت حس خفگی میده.
یعنی جونگکوک هم دلش براش تنگ شده؟
به همون سرعتی که دلِ اون تنگ شده، احساس دلتنگی کرده؟کمکم تاریکی فضای اتاق رو دربرمیگرفت و تهیونگ داشت توی تنهایی دور و اطرافش هضم میشد.
حالا که جونگکوک رفته بود باید چیکار میکرد؟
اگه این دوری لازمهی بهبود یافتن رابطهی اونهاست...پس چرا حال تهیونگ خوب نبود؟از اتاق بیرون زد اما جرات نکرد که درب اون رو ببنده.
باید خودش رو مشغول میکرد.
باید برای فردایی که جونگکوکی درش وجود نداشت برنامه میچید.باید فردا صبحِ زود از خواب بیدار شه تا صبحونهی موردعلاقهش رو بخوره، باید بره بیرون و توی مغازههارو بگرده.
باید لبخند بزنه و برای کریسمسی که خراب شده بود، درخت تهیه کنه.
بد نیست اگه این بین کانالهای تلویزیون رو چک کنه و آخر شب هم توی وان بشینه و با صدای بلند آهنگ بخونه.تمام کارهایی که تجربه کردنشون با جونگکوک قشنگ بود؛ کارهای آسونی که حالا حتی فکر به عملی کردنشون هم سخت و طاقتفرسا بنظر میرسید، باید فردا توسط تهیونگ انجام داده میشد!
***
مدت زمان طولانیای بود که جونگکوک صامت و بیحرکت سرش رو به شیشهی اتومبیلی که اونهارو حمل میکرد، تکیه زده بود.
حس میکرد بخشِ عظیمی از خودش رو توی اون خونه و درکنار تهیونگ جا گذاشته.
به طوری که حتی با تمام احوالاتش غریبه بود و نمیدونست توی این موقعیت باید چی بگه یا چیکار کنه، کجا بره و از کی کمک بخواد.
مثل یه بیماری که مریضیِ ناعلاجی گرفته بود، یا مثل ماهیای که لبِ ساحل درحال جون دادن بود حتی با وجود امواجِ آبی بیکرانی که توی چندمتریش با شیطنت سر و صدا به راه انداخته بودن.

BẠN ĐANG ĐỌC
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...