#مستی

8.3K 1.1K 246
                                    

***

جونگ‌کوک نمی‌تونست حتی یک لحظه هم نگاهش رو از همسرش و دختر توی بغلش جدا کنه، هنوز هم بشقاب رنگین شده از میوه‌های تر و تازه دست‌ نخورده روبه‌روش قرار گرفته بود و جونگ‌کوک هیچ اشتهایی برای خوردن محتویات داخل اون نداشت.
سعی کرد حالت بی‌تفاوت صورتش رو حفظ کنه، هنوز اتفاقی رخ نداده بود.
این فقط یک رقص کاملا دوستانه بود!

سرش رو برای تایید حرف‌هایی که توی ذهنش می‌زد، تکون داد.
فقط چند ثانیه غفلت کافی بود تا جونگ‌کوک دیگه نتونه تهیونگی که توی اون کت و شلوار مشکی رنگ بدجور جذاب شده بود رو ببینه.
مثل اینکه بدن خیانت‌کارش نتونست واکنشی نشون نده و حالا با حالت سرگردان و گم شده‌ای از روی صندلی بلند شده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و قدم‌هاش بی‌اراده پشت‌‌ِ سرهم برداشته شدن.

"نوشیدنی میل نمی‌کنین؟"

وقتی لحظه‌ای مکث کرد تا وارد فضای اصلی کاخ شه، خدمتکاری جلوی راهش سد شد.
جونگ‌کوک به سینی توی دست‌های زن نگاه کرد.
چندین نوشیدنی الکلی و صدالبته غیرالکلی.
پسر کوچیکتر توی این برهه از زمان احتیاج شدیدی به مست شدن داشت پس یک لیوان مارتینی برداشت و یک‌نفس اون رو سر کشید.
گلوش می‌سوخت و معده‌ی خالی از غذاش به جلز و ولز افتاده بود ولی کی بود که اهمیتی بده؟

"ممنون"

لیوان خالی شده رو، روی سینی از جنس کریستال کوبید و بی‌هیچ حرف دیگه‌ای وارد فضای سربسته شد.
برعکس فضای باز محوطه‌، اینجا جمعیت کمتری حضور داشتن و این کارِ جونگ‌کوک رو برای پیدا کردن همسرش راحت‌تر می‌کرد.
توجه‌ای به چهره‌های آشنایی که درحال تماشاش بودن، نکرد و از پله‌ها بالا رفت.
بخاطر قدم‌های مرد مستی که راهش رو مسدود کرده بود، بی‌حوصله چشمی چرخوند و با یک تنه‌ی نسبتا محکم از اون پیشی گرفت.

بوی تند و تیز الکل از لباس‌های پوشیده‌ی مرد به سمت گیرنده‌های بویایی‌ش پرتاب شد و همین باعث به وجود آمدن گِره‌ی اخمی بین ابروهاش می‌شد.
چه جشن تولد خانوادگی و خوبی!
پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.
به لطف مارتینی که نوشیده بود کم‌کم داشت احساس گرمای بیشتری می‌کرد و حالا جونگ‌کوک دلش می‌خواست با ریتم آهنگ شادی که در پس‌زمینه پخش می‌شد، بدنش رو تکون بده اما اول از همه پیدا کردن همسرش مهم بود.

سرش رو گیج و منگ به دو طرف تکون داد تا تاری دیدش برطرف شه.
با دیدن تراس بزرگی که روبه‌روش قرار داشت، پلک دیگه‌ای زد و تصمیم گرفت اندکی اونجا متوقف شه تا هم سر تب کرده‌ش خنک شه و هم کمی از حال و هوای بدی که وجودش رو احاطه کرده بود فاصله بگیره.
هنوز آخرین قدم رو برای وارد شدن به تراس برنداشته بود که تونست صدای تهیونگ رو بین شلوغی دور و اطرافش تشخیص بده.
پرده‌های نگین‌کاری شده با لطافت به گوشه و کنار تکون می‌خوردن و هوا داشت سردتر از ساعات پیش می‌شد.

ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗Onde histórias criam vida. Descubra agora