***
جونگکوک روزهای دیگه رو بیشتر به خودش اختصاص میده.
اینکه به جای فکر کردن به همسر نداشتهش یا زندگی دلخواهش، از خودش پذیرایی کنه.
به خودش برسه و برای قلبش ارزش قائل شه.
پس دوباره به باغچهی کوچیکش سر زد، دید که گلهاش چقدر بزرگتر شدن و همین دلیلی شد تا جونگکوک واقعیترین لبخند این چند وقت اخیرش رو بزنه.حیاط بزرگشون رو تمیز کرد و وقتی که به گلهاش آب میداد حسابی شیطنت کرد.
تنهایی هم میشد خوش گذروند، جونگکوک بلد نبود اما کمکم داشت یادش میگرفت.
اینکه به چیزی غیر از تهیونگ فکر کنه و لبخند بزنه.
بس بود غصه خوردن بخاطر نداشتن همسری که از اول مال اون نبود.
روی پلههای از جنس مرمر نشست و پای راستش رو با خستگی روی پای چپش انداخت.
دستش رو روی پیشونیش قرار داد تا آفتاب کمتر چشمهاش رو اذیت کنه.
جونگکوک هوای آفتابی رو دوست داشت اما نه وقتی که قرار بود چند ساعت بعد دوباره آسمون ابری شه یا یکهو بارون بباره.دلش نمیخواست چند روز گذشته رو توی ذهنش مرور کنه اما وقتی دست از کار کردن و بازی با گلهاش برمیداشت رفتارهای اخیر تهیونگ دوباره براش مرور میشد.
جونگکوک نمیفهمید چرا جدیدا تهیونگ باید انقدر بهش توجه نشون بده.
اینکه صبحانه خورده یا دوست داره برای ناهار به اِما دستور بده چه چیزی درست کنه.
زمانی که جلوی تلویزیون مینشست تا خودش رو سرگرم کنه، تهیونگ از ناکجاآباد سر میرسید و اجازه نمیداد تا از تنهاییش لذت ببره.
جونگکوک مراعات میکرد، برخلاف همیشه که میرفت و توی اتاقش خودش رو پنهان میکرد، سرجاش آروم میگرفت و نگاه خیرهش رو از صفحهی تلویزیون جدا نمیکرد.
میتونست نگاه سنگین همسرش رو که روی صورتش سایه انداخته بود، احساس کنه اما توجهای نشون نمیداد چون برای انجام اینکار زیادی خسته بود.
جونگکوک تمام راهها رو امتحان کرده بود.
زندگی متاهلی با تهیونگ سرشار از هیچ و پوچ بود.
وقتی علاقهای درکار نبود اتفاق خوب و معجزهآوری هم رخ نمیداد.متوجه میشد که تهیونگ به هر دلیلی اون رو لمس میکنه.
نزدیک بهش مینشینه و این باعث میشه پوست بازوهاشون با همدیگه برخورد داشته باشه.
با اینکه روی کاناپه جا به اندازهی کافی بود، همسرش جمعتر مینشست تا زانوهاش با پای جونگکوک تصادف داشته باشن.
هرازگاهی به شوخی دستی به سرشونهش میکشید و به بهونهی سکانسهای خندهدار فیلمی که پخش میشد روی کمرش میکوبید.
جونگکوک میتونست تحمل کنه.
تمام لمسهایی که آرزوش رو داشت و تهیونگم تقدیمش میکرد اما...
همهی اینها دوستانه بودن،....نبودن؟پس جونگکوک چشمهاش رو روی تمام اتفاقات شوکهآور این چند وقت اخیر میبست.
اینطور نبود که خودش رو غیرقابل دسترس نشون بده، مکالمههاش با تهیونگ بیشتر شده بود حتی شاید صمیمانهتر.
جونگکوک مطمئن بود باید برای فراموش کردن تهیونگ به عنوان یک همسر تمام این مسائل رو میپذیرفت.
پس همسرش رو همراهی کرد تا همه چیز طبیعیتر جلوه داده بشه.
پسر کوچیکتر حس میکرد که اونها واقعا تبدیل به دوست همدیگه شدن.
بیشترین مدتی بود که دعوا یا بحثی نداشتن، بالاخره تصمیم گرفته بودن مثل دو قطب مخالف آهنربا رفتار نکنن.
اینکه چه دلیلی باعث شد تا تهیونگ توی رفتار کردنش تغییری نشون بده هنوز هم برای جونگکوک مبهم بود.
تهیونگ، جونگکوک رو درجریان کارهاش، رفت و آمدهاش و بعضی از تصمیماتش میذاشت.
اینکه چقدر بعضی از کارمندهای شرکتش سودجو و غیرقابل تحملن.
اینکه حسابدار جدیدشون پنهایی مقداری از سهام شرکت رو برای رقبا جابهجا میکرده و تهیونگ حسابی از خجالتش دراومده.
YOU ARE READING
ᴡʜᴏ ᴡᴀs ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: اون الان دیگه یک مجرد نبود. جونگکوک نمیدونست که با انتخاب کردن کیم تهیونگ به عنوان همسر قراره از تمام رویاهای یک زندگی مشترک دلزده بشه. تهیونگ مردی نبود که درابتدا خودی نشون داده بود، درست لحظهای که از کلیسا خارج شدن تغییرات...