سلام :)
حالتون چطوره؟ قبل از اینکه شروع کنیم، باید بگم هفتگی آپ میشه (که احتمالا بعدا روزانه میشه؛ نگین نگفتی).
دلم خیلی براتون تنگ شده بود...
بریم که شروع کنیم.
*****
یک هفته از اون شب لعنتی گذشته بود و تو این هفت روز هانا تونسته بود خودش رو جمع و جور کنه...
کریس دیگه از به هم خوردن رابطه هانا و بک مطمئن شده بود و بهش گفته بود کارهاشو سبک تر میکنه تا اون بتونه با پسرا وقت بگذرونه...
درواقع شاید به نظر میرسید که اون داره به هانا آسون میگیره اما کی میدونه؟ شاید اون این کار رو برای زجر دادن هانا و بک کرده؟
بی شک عوضی تر از کریس تو دنیا وجود نداشت، چی بدتر از اینکه دو نفر که تازه با هم به هم زدن هر روز باهم چشم تو چشم شن؟
این حتی سخت تر از دوری و ندیدن همدیگه بود...
هفت روز بود که هانا با هیچکدومشون در ارتباط نبود، در واقع اجازه نداشت و وقتی کریس بهش اون اجازه رو داده بود از ذوقش بیست بار پشت سر هم دولا راست شده بود، چیزی شبیه به اینکه چیزیو ازت بگیرن و بعد از مدت ها یکمش رو بهت بدن و تو یادت بره که قبلا کاملشو داشتی و برای همون یه ذره کلی شادی کنی و تشکر...
خب اون از رفتاری که با پسرا و نانهی داشت در حد مرگ پشیمون شده بود و هفت شب تمام رو بدخواب شده بود...
الان که این فرصت رو داشت که دوباره بتونه اونارو ببینه و از دلشون دراره واقعا خوشحال بود...
ولی نمیدونست چجوری باید اینکارو بکنه...
اون تقریبا تو تموم تایمی که کارهای کریس رو میکرد به این موضوع فکر کرده بود که "زمان زیادی ندارم وگرنه براشون هدیه میگرفتم، یا شایدم چند شاخه گل... اوووووم"
به یه نقطه خیره شده بود و پشت سرهم سرشو کج و چشماشو ریز میکرد تا تمرکز بیشتر داشته باشه: "نه... اونا خیلی کلیشه ای هستن"
دستاشو به نشانه ی منفی رو هوا تکون داد و بعد از دوثانیه انگار که چیزی یادش اومده باشه رو هوا بشکن زد: "آااااا... دیدی فهمیدم؟ از تک تکشون میخوام که یه کارشون رو براشون انجام بدم... آره این خیلی با ارزش تره:
دوباره لبخند زد اما به ثانیه نکشید لبخندش توی صورتش خشک شد...
انقدر هیجان زده بود که به کل بکهیون رو یادش رفته بود...
اشک تو چشاش جمع شد ولی اون دیگه خیلی ماهر شده بود تو کنترل احساساتش، دیگه نمیذاشت اشکاش بریزن و اونارو سریع به سمت خونه چشماش هل میداد و درو میبست...