هانا به آشپزخونه رفته بود و کارکنای اونجا این اجازه رو بهش نداده بودن که ظرف ها رو بشوره چون این وظیفه اونا بود...
اون خیلی خواهش کرده بود و گفته بود که به کسی چیزی نمیگه اما اونا بازم قبول نکرده بودن و هانا دست از پا دراز تر سمت اتاق پسرا راه افتاده بود...
هیچکدوم تو اتاقشون نبودن و هانا تو آخرین اتاق، اتاق سوهو هیونگش و کای، پیداشون کرده بود...
هوم؟ این یه دورهمی به حساب میومد؟
قبلا هر دورهمی که میشد و اونا کنار هم جمع میشدن بک بدون هیچ تعملی هانارو با خبر میکرد و میگفت اگه اون نره اونم نمیره اما الان...
وقتی وارد شد همه تو جاشون تکونی خوردن و با حرفاشون خوشحالی خودشونو از اومدن هانا نشون دادن، سهون لحظه ورود اون گوشی تو دستش بود و با دیدنش با همون حالت به سمتش دوید:
_ واااااو... نگاه کن هانا داشتم به تو زنگ میزدم...
گوشیشو بهش نشون داد و هانا اسم خودشو رو صفحه دید، پس اونقدرام که فکر میکرد فراموش نشده بود، اون فقط زیادی حساس شده بود...
+ او سهووونی... منم یهو حس کردم که خیلی دلم برات تنگ شده برای همین اومدم پیشت...
با لحن کیوت و بچه گونه ای گفت و گونه سهونو نوازش کرد...
سوهو: یاااااا... سهون یکمم برای ما نگه دار...
کای: هی هانا بیا اینجا بشین...
چانیول: امروز دومین باره میبینیمت هانایا معجزه شده؟
این وسط فقط یه نفر بود که تو جمع بود و تو جمع نبود...
هرکاری میکرد هانارو نبینه باز جلوی چشماش ظاهر میشد...
هانا با لبخند رفت و بین کای و کیونگ نشست...
درست روبروی بکهیون...
شت این آخرین چیزی بود که بک میخواست...
+ دی اویا... من خیلی سعی کردم ظرف بشورم اما اونا نذاشتن، گفتن اجازه ندارن که...
حرف هانا تموم نشده بود همشون زدن زیر خنده؛ البته بجز بک که سرشو انداخت پایین انگار برعکس بقیه نه تنها براش خنده دار نبود بلکه آزار دهنده هم بود...
اون دختر زیادی ساده بود...
+ اووو... چیشده؟
کیونگ: تو واقعا رفتی تا ظرف بشوری؟
سهون: کیونگسویا... بهت که گفتم نباید ازش همچین چیزی میخواستی...
سوهو: دختر تو واقعا کیوتی...
کای به سمت کیونگ خیز برداشت و ضربه ای به پشتش زد:
_ همیشه دردسر درست میکنی...