هانا هم مثل بک با سردرد شدید از خواب بیدار شده بود...
هانایی که حالا خیلی با هانای قبلی فرق میکرد...
اون تموم تلاششو کرده بود، قلبشو زیر پاش گذاشته بود، غرور و وقتشو تقدیم کریس کرده بود تا از بکهیون مراقبت کنه... از بکهیونی که چند روز از رابطشون نگذشته بود که یکی دیگرو بوسیده بود... چطور تونسته بود؟
درسته که هانا باهاش بهم زده بود اما بازم یکم زود نبود برا جایگزین کردن؟
+ خیلی کم طاقت بودی بک... فقط کافی بود صبر کنی...
پوزخندی زد و از اتاقش خارج شد...
الان دیگه هیچ امیدی به برگشت نبود و اون فقط نمیخواست زندگی کسی رو خراب کنه برای همین تصمیم گرفت تا آخرش پیش کریس بمونه...
چرا باید غمگین میبود؟ چرا زندگی رو برای خودش زهر میکرد؟
اگه غمگینی تو دلت نگهش دار و شب وقتی تو تختت رفتی غمگین باش و گریه کن اما به کسی نشونش نده... این شعارش بود...
لبخند ساختگی رو صورتش نشوند و قدم هاشو محکمتر برداشت...
طبق روال هر روز وارد اتاق کریس شد، با این تفاوت که همیشه کریس بهش میگفت بیا نزدیکتر اما امروز خود هانا تا آخرین حد نزدیک شد و کنارش ایستاد:
+ من اومدم... صبح بخیر...
بعد با خودش گفت: ازت متنفرم.
کریس نگاهشو از صفحه لپ تاپش گرفت و به هانا نگاه کرد:
_ اوه... روز به روز داری بهتر میشی... خوب میدونی باید چیکار کنی...
پوزخند زد:
_ زیادی کارت آسون نیست؟
چونشو با انگشتاش ماساژ داد:
_ چطوره یه تحولی به کارهات بدیم؟
نگاه هانا بالا اومد و به هم خیره شدن:
+ منظورت چیه؟
_ یه چیزی هست که...
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد:
_ بیشتر از همه دلم میخواد انجامش بدم...
هانا انگشتاشو به هم گره زد و فشارشون داد؛ یعنی چی میتونست باشه؟
اون آمادگی هیچ کاریو نداشت...
نه الان که فقط یه روز از اون همه اشک ریختنش گذشته بود...
کمبود انرژی رو با تموم وجودش حس میکرد...
کریس برگشت و به هانا نگاه کرد:
_ تو لازم نیست کار زیادی بکنی... از این به بعد دیگه دلم نمیخواد تو اتاق خودم غذا بخورم... اینجا یه سالن غذاخوری داره، مگه نه؟ آممممم، ازت میخوام هرجایی که قدم میذارم قدم بعدیم با قدم اول تو یکی باشه... آااااا... کار زیاد سختی نیست... سختیش برای تو اینجاشه که...