ساعت نه شب شده بود و چان بعد از تنظیم آهنگش به اتاق برگشته بود...
بکهیون نخوابیده بود و فقط به سقف خیره بود...
چان بلافاصله از یخچال کوچیکی که کنار تختشون بود دوتا نوشیدنی برداشت و خودشو به بک رسوند:
_ هی... چطوره امشبو خودمون دوتا بگذرونیم؟
بک زیادی به اون نوشیدنی نیاز داشت و همینطور به حرف زدن، و کی بهتر از چانیول برای گوش دادن به حرفاش؟
اون همیشه حرف هاش رو به چان میگفت و هر وقت چان بهش میگفت که بخاطر اینکه درک بالایی داره بک همه چیو بهش میگه، بک بهش میگفت که اون اشتباه میکنه و فقط بخاطر گوش های بزرگشه و اون فکر میکنه اینجوری بهتر از هرکس دیگه ای میتونه به حرفاش گوش بده...
کنار هم روی تخت بک نشسته بودن و بک کاملا مست به نظر میرسید...
_ هی بک کافیه... فردا تمرین داریم...
اما بک فقط پوزخند میزد و هیچ حرفی از دهنش بیرون نمیومد...
_ فقط حرف بزن خب؟ پوزخندات کمکی به بهتر شدن حالت نمیکنن...
بک نگاهشو به چان داد:
_ اوه این... اینطور فکر میکنی؟ اما من حالم خیییییلی خوبه...
با لحن کشداری میگفت و دیدن این وضعیتش برای چان واقعا غیر قابل تحمل بود...
چشماشو روی هم فشار داد:
_ چرا با هانا بهم زدی؟
بک خنده ی بلندی کرد:
_ اون باهام بهم زد... وگرنه... وگرنه من انقدر احمق بودم که حتی با دیدنش کنار کریس بازم... شجاعت بهم زدن رو نداشته باشم...
_ چی داری میگی بک... کریس؟ کریس چه ربطی به هانا داره؟
_ همه ربطاش به اونه... اون... تو چشمام نگاه کرد و گفت دوستش داره... گفت همو دوست دارن... چان... اون تا حالا به شما راجب اینکه منو دوست داره چیزی گفته بود؟
لعنتی... بک زیادی داشت مظلومانه حرف میزد و چان لحظه به لحظه عصبانی تر میشد:
_ لازم نبود چیزی بگه... ما از رفتاراش میفهمیدیم چقدر دوستت داره...
دوباره صدای خنده های بک:
_ شما هم مثل من احمق بودین...
_ بک تمومش کن... مرد باش... تو یه زمانی عاشقش بودی... پس الان انقدر زود از تصمیمت برنگرد...
بک سرشو پایین انداخت:
_ لعنت بهم من هنوزم... هنوزم هستم...
_ من پیگیرش میشم خب؟ میخوام بدونم اون یارو چی داشته که تو نداشتی؟ هانا حتما یه دلیل خوب براش داره...