چه اتفاق کوفتی ای افتاد؟
سوالی بود که تو ذهن هانا مدام تکرار میشد...
سه ثانیه طول کشید تا اون بتونه موقعیت رو تحلیل کنه و بلافاصله چشماشو باز کرد و از کای جدا شد...
جدا شدن هانا، کای رو هم از رویا درآورد، واقعا چه غلطی کرده بود؟
نباید انقدر تابلو بازی درمیاورد نباید هانا میفهمید بهش علاقه داره وگرنه ممکن بود دیگه نتونه مثل قبل بهش تکیه کنه و باهاش راحت باشه...
چطور انقدر بی ملاحظه رفتار کرده بود؟
چشماشو روی هم فشار داد و وقتی بازشون کرد با چشمای گردشده ی هانا روبرو شد:
+ کایا...
کای بلافاصله خنده ی مصنوعی کرد و چندبار احمقانه لبخند زد...
داشت با لبخند زدن برای خودش تایم میخرید تا یه بهونه ای برای این کار احمقانش پیدا کنه مسلما که نمیتونست بهش بگه اونو دوست داره، نه؟
_ آاااا... اون... خب... فقط... آااااا... میخواستم حواست... آره میخواستم حواست پرت شه...
و بعد انگشتشو سمت صورت هانا برد:
_ دیدی؟ اشکات بند اومد... کارمو خوب بلدم، مگه نه؟
هانا دستاشو گذاشت رو صورتشو بعد از چک کردن اشکاش لبخندی زد:
+ وااای کیم جونگین... تو واقعا تو خوب کردن حال من استادی... مرسی...
کای دستی پشت گردنش کشید و با لبخند معذبی که توش "عجب گندی زدم" موج میزد سرشو انداخت پایین...
+ اما دفعه آخرت باشه منو میبوسی... یااا میدونی اگه بکهی...
دستشو گذاشت رو دهنش و حرفشو قطع کرد:
+ اگه کریس بفهمه زندت نمیذاره؟
کای چشماشو ریز کرد و یه قدم به سمت هانا برداشت:
_ کریس؟ یا... بکهیون؟
+ چی؟ بکهیون؟ چرا بکهیون باید... منظورت چیه؟
_ همین الان خودت گفتی... هانا... برای هرکی هم نقش بازی کنی برا من نمیتونی، اینو که میدونی؟
هانا سرشو انداخت پایین:
+ درسته... بکهیون... مهم نیست چقدر تلاش کنم فراموش کنم بازم در آخر فقط اسم اونه که میاد تو ذهنم...
لبخندی زد:
+ خیلی رقت انگیزم، مگه نه؟
کای تو چشمای هانا خیره شد، چقدر دور به نظر میرسید اون روزهایی که این چشم ها میخندیدن...
_ هانا... تو هنوزم دوستش داری...
+ دوست داشتن من کافی نیست حتی دوست داشتن اونم کافی نیست...