بک دست راستشو بالا آورد، دست هانا رو از دستگیره برداشت و انگشتاشونو به هم وصل کرد...
هانا میلرزید و بک نفس نفس میزد...
+ بک... بس... کن...
_ دوستت دارم...
+ ما بهم زدیم بک... من دوست پسر دا...
_ هیس... بعدا راجب اونم حرف میزنیم... الان فقط...
سرشو تو گردن هانا فرو کرد و چشماشو بست...
_ میخوام همه حواسم پیشت باشه...
+ بک...
نفس های بک تو گردن هانا پخش میشد و این نزدیکی و حس گرمای بدن بک، باعث میشد هانا نتونه چشماشو باز نگه داره و یا حتی کلمه ای حرف بزنه...
چشماشو بست و سرشو از عقب به شونه بک تکیه داد...
فقط میخواست از نزدیکی بک لذت ببره و بدنشو از آرامش پر کنه تا اینکه داغی لب های بک رو گردنش حس کرد...
چش شده بود؟ حتی نمیتونست اعتراض کنه...
تمام سلول های بدنش وجود بک رو خواستار بودن و اون نمیتونست باهاشون مقابله کنه...
بک نمیخواست هیچ فاصله ای بینشون باشه...
حریص شده بود یا فقط دلتنگش بود؟
دستاش میلرزید اما با این وجود بازم نمیخواست عقب بکشه...
با شکمش گودی کمر هانارو پر کرده بود و حتی هوا هم از بینشون اجازه رد شدن نداشت...
دست لرزونش رو از پهلوی هانا تا روی شکمش کشید و یکم دیگه اونو به عقب متمایل کرد...
لبش رو بدون هیچ تحرکی روی گردن هانا کشید و تا گونه ی هانا این کارشو ادامه داد...
هچ بوسیدنی در کار نبود اون فقط داشت فاصله بین گردن تا گونه هانا رو با لباش اندازه میگرفت...
+ بک... بکهی... ون...
_ به تو که میرسه انگار هرچی غرور دارم زیر پام له میشن...
بک اینو کنار گوش هانا زمزمه کرد...
حالا دیگه هانا هم برای اینکه روی زمین نیفته دست بک رو گرفته بود و میشد گفت جفتشون داشتن باتری های زندگیشونو از وجود همدیگه شارژ میکردن...
_ حاضرم کل زندگیم رو بدم و...
حرفش با صدای زنگ گوشی هانا نصفه موند...
چشمای هانا به سرعت باز شد و از بک جدا شد...
یعنی کی بود که به هانا زنگ زده بود؟ نکنه دوباره اون کریس لعنتی؟
"رئیس لی"
چشمای هانا با خوندن اسم رو گوشیش گرد شد و سریع سمت بک برگشت: