یه پارت حساس...
*****
هانا تا به خودش بیاد داشت پشت سر بکهیون کشیده میشد و بعد تو اتاق بک متوقف شدن...
دوباره صحنه کیس بک با اون دختره جلوی چشماش نقش بست...
دستشو با شدت از دست بک بیرون کشید و به سمت در حرکت کرد...
بک به سمتش رفت و بازوی هانا رو اینبار محکم تر گرفت و به دیوار کوبیدش:
_ تو چته؟
+ فقط ولم کن...
_ ولت کنم؟
بک خندید:
_ فکر میکنی به این راحتیه؟
هانا درحالیکه بازوشو ماساژ میداد نگاه بی حسشو به بک داد و یه قدم به جلو برداشت:
+ اوم... احتمالا راحت تر از بوسیدن اون دخترست...
بک آب دهنشو قورت داد، به کل این قضیه یادش رفته بود...
_ من کاری نکردم...
این دفعه صدای خنده های هانا بود که تو اتاق پخش میشد...
بک به مسخره بودن حرفی که زده بود پی برد، اون اونکارو کرده بود اما بدون قصد...
اونقدر دستپاچه شده بود که ناخوداگاه اون حرف از دهنش پریده بود...
+ بیون بکهیون... داری میگی که باید به چشمام بگم اونا اشتباه دیدن و حرف تورو باور کنم؟
چقدر بچگانه... اونا بهم زده بودن پس چرا داشتن سر همچین چیزی بحث میکردن؟
مگه هانا براش مهم بود؟
بک دستاشو مشت کرد میخواست بگه اون نبوده میخواست بگه گول خورده و فکر کرده اون هاناست برای همین بوسیدتش اما چرا؟ چرا باید برای چندمین بار غرورش رو میشکست؟
مگه هانا باهاش به هم نزده بود ؟ همین چند دقیقه پیش جلوی چشماش با اون عوضی صبحانه نخورده بود؟
هانا سکوت بک رو دید و عصبانی تر شد یعنی حتی از کارش پشیمون نبود؟
+ چه حسی داشتی؟
یه قدم بهش نزدیکتر شد:
+ آرومت کرد؟
یه قدم دیگه...
بک طاقت نیاورد و شونه های هانا رو گرفت و اونو دوباره به دیوار کوبوند:
_ خفه شوووو...
جداش کرد و دوباره به دیوار کوبوند:
_ خودت چی؟؟؟؟ این تو بودی که باهام بهم زدی لعنتی!
داد میزد و هانارو پشت سرهم به دیوار میکوبید...
هانا فقط با چشمای بسته ناله میکرد و اشک میریخت...