سلام بچه ها، همین اول بابت تاخیر زیاد (!) عذرخواهی میکنم:"
سریع بریم به ادامه ی داستان هانا برسیم؛ خیلی دوستتون دارم:))
*****
سر تمرین تقریبا هیچ کدومشون تمرکز نداشتن و اتاق تمرین تبدیل شده بود به صحنه نمایشی که بازیگراش هانا، کای و بکهیون بودن بیشتر شبیه گیم هم بود، به طوری که هانا هر طرفی میرفت کای دنبالش راه میافتاد و بک هم دنبال کای کشیده میشد...
_ خوب به موزیک گوش کن و حرکاتتو باهاش هماهنگ کن.
پشت هانا که روبروی آینه وایستاده بود، ایستاد و جوری بهش نزدیک شد که مطمئن بود بک نمیتونه تحمل کنه؛ موهای هانا رو تو دستاش جمع کرد و صورتش رو از کنار گردن هانا به گوشش نزدیک کرد:
_ بهتر نبود موهاتو ببندی؟ اذیت که...
با کشیده شدن بازوش حرفش نصفه موند و نگاهش تو چشمهای عصبانی بک ثابت موند:
_ خودش میتونه تمرین کنه... اینجوری از تمرین عقب میمونی...
جوری توضیح داد که یعنی "من حسودی نکردم... فقط دارم به اینکه ممکنه تو از تمرین عقب بمونی فکر میکنم"
کای پوزخندی که متقابلا توش "آره تو که راست میگی" موج میزد رو تحویل بک داد:
_ پس کی باید بهش یاد بده؟ تنهایی از پسش برنمیاد...
هانا بینشون قرار گرفت:
+ میتونم تنهایی انجامش بدم شما ادامه...
با فشرده شدن دستش توسط کای حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین.
_ من به تمرین خودم ادامه میدم اما تو میتونی مسئولیتشو قبول کنی؟
به بک نزدیک شد و با دستش گرد و خاک خیالی که رو شونه ی بک نشسته بود رو پاک کرد:
_ میتونی یه تایمی رو براش در نظر بگیری و بهش کمک کنی؟
هانا دست کای رو گرفت:
+ کای من...
_ اگه نمیتونی پس...
دستشو دور شونه های هانا انداخت:
_ خودم انجامش میدم:)))
بک همینطور که نگاهش رو تو نگاه کای گره زده بود و قصد باز کردنش رو نداشت، بازوی هانا رو گرفت و به سمت خودش کشید؛
"بهش دست نزن"
"انقدر بهش نزدیک نشو"
اینارو نمیتونست پیش هانا بگه و برای همین هانا رو ول کرد و با گفتن "هرکاری دلت میخواد انجام بده" از کنارشون رد شد.
نقششون نگرفته بود و وقتی بک از اونجا خارج شد همشون نفسشونو با کلافگی بیرون دادن...
کیونگ: شت اصلا نمیدونستم بک انقدر میتونه سرسخت باشه.