[ نیم ساعت قبل ]
بک از جاش بلند شده بود و بعد از چک کردن چان که کاملا به خواب رفته باشه بازم آبجو خورده بود و از اتاق زده بود بیرون...
لعنت به هر چی بد شانسیه...
یعنی باید تو اون وضعیت، جیسو پیداش میشد؟
جیسو داشت از دستشویی برمیگشت و بعد از چند بار پلک زدن و دقیق شدن رو صورت فرد روبروش فهمیده بود که اون بکهیونه...
این همه مدت غیبش زده بود و الان زمانی ظاهر شده بود که اصلا نباید میشد...
از تلو تلو خوردن ها و تکیه دادن های بک به دیوار کامل فهمیده بود که اون مسته و میتونه هر رفتاری رو که میخواد داشته باشه...
نصفه شب بود و کی میدید اونا دارن چیکار میکنن؟
نزدیکش شد و زیر بازوشو گرفت و حالت نگرانی به چهرش گرفت:
_ اوه بکهیونا... مستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
بک بازوشو از دستش به زحمت کشید و چند قدم به عقب برداشت:
_ مگه... مگه... نگفتم بهم... دست نزن... هانا...
جیسو تعجب کرد یعنی اونقدری مست شده بود که نمیتونست تشخیص بده کی روبروش ایستاده؟
چی از این بهتر؟
الان دیگه دنیا تو دستاش بود...
به سمت بک رفت:
_ بکهیون بذار کمکت کنم...
داشت با لحن هانا حرف میزد و میخواست بک رو گول بزنه...
_ هانا...
بک واقعا مست بود و مطمئنا کاملا هوشیاریشو از دست داده بود و بعدا چیزی یادش نمیومد، اون حتی چهره ها رو تشخیص نمیداد و هر چی تو ذهنش بود رو میدید، فقط هانا...
جیسو بهش نزدیک تر شد و بک رو کامل به دیوار پشتیش چسبوند...
بدنشو به بدن بک چسبوند و رون پاشو به لای پای بک فشار داد...
حالا که بک فکر میکرد اون هاناست، چرا یکم پیش نمیرفت؟
_ ها... هانا...
بک با حس رون دختر روبرویش تحریک شد، اگه اون دختر هانا بود این یعنی اینکه بک نمیتونست در برابرش خودشو کنترل کنه...
هانا تاحالا اینکارو از عمد باهاش نکرده بود و همین موضوع باعث بیشتر تحریک شدنش میشد...
_ میخوامت بکهیون...
اگه بک کمی هوشیار بود میتونست از لحن حرف زدن و نحوه صدا کردن دختر روبروییش بفهمه که اون هانا نیست...
از دیوار جدا شد و جاشو با جیسو عوض کرد و اونو به دیوار کوبوند...
دستشو رو گونه دختر روبروییش گذاشت و چشمای نیمه بازشو به لباش داد...