بعد از مدت ها، سلام:)
*****
در کسری از ثانیه چشمای کنجکاو هانا به چشمای گرد شده از تعجب تبدیل شدن و مثل برق گرفته هااز جا پرید:
+ چی؟
آدمایی که تو رستوران بودن همشون سمت هانا
چرخیده بودن و با سرزنش نگاهش میکردن و سر
تکون میدادن
_ بشین... مگه نشسته نمیتونی حرف بزنی که وایستادی؟
هانا دوباره با تعجب نگاهش کرد و سرجاش نشست.
+ منظورت چیه که منم باهات میام؟ من از کشورم نکوبیدم بیام اینجا که حالا پاشم برم آمریکا... اصلا من از آمریکا خوشم نمیاد با تشکر از تو حتی خاطره خوبی از کره هم واسم نمونده... یعنی...
کریس دست به سینه نشسته بود و فقط به حرف های هانا گوش میداد، براش تعجب آور بود که هانا کی زبون درآورده بود؟ نکنه نوشیدنیش الکلی بوده؟
خیز برداشت و گیلاس هانا رو برداشت و باعث شد حرف هانا نصفه بمونه.
گیلاسو به بینیش نزدیک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد بوی الکل نمیده سرجاش گذاشتش.
_ ببینم، تو...
چشماشو ریز کرد:
_ حتی نوشیدنیت الکلی هم نبود... از کجا انقدر شجاعت پیدا کردی که داری باهام مخالفت میکنی؟
هانا چشماشو بست و سرشو انداخت پایین؛ حتی تصور رفتن از کره هم براش غیر قابل باور بود...
اون حتی نمیدونست باید چیکار کنه...
نمیدونست چشماشو باز کنه یا به تکون دادن سرش خاتمه بده؟
تو سرش چیزهای زیادی بودن و اون بدون توجه به اینکه الان کجاست مدام سرشو پایین مینداخت و زیر لب چیزایی میگفت...
کریس تموم مدت داشت تماشاش میکرد و لبخند رو لباش نقش بسته بود؛
چقدر خوب میشد اگه این دخترو با خودش میبرد...
دانشگاهش تو آمریکا داشت شروع میشد و نمیتونست دیگه اینجا بمونه.
به سرگرمی نیاز داشت اما نمیخواست به زور ببرتش:
_ خیلی خب... میتونی چشماتو باز کنی... جدی نگفتم.
هانا سریع چشماشو باز کرد و به سمت جلو خم شد:
+ منظورت... چیه؟ یعنی نمیری؟ میدونستم داری...
_ اون قسمتو نگفتم... دارم میرم اما نمیخوام تو رو با خودم ببرم... بهش فکر کن...
هانا پلکی زد و سرشو کج کرد.
_ وقتی اونجا کلی دختر بلوند دورمه واسه چی باید تورو با خودم ببرم؟ اینجا هم زیادی باهات بودم... بیشتر از این خسته کننده هستش... زودتر آماده شو بریم... فردا صبح پرواز دارم نمیخوام خواب بمونم...