سلام؛ قبل از هر چیزی امیدوارم حالتون "بهتر" باشه.
مدت زیادی نبودم، ولی اینجا رو یادم نرفته بود.
چند خط توضیح داده بودم ولی ترجیح دادم موقع ادیت همش رو پاک کنم؛ پس مستقیم میرم سراغ اصل مطلب؛
هممون میدونیم که شرایط چطوره؛ بلد نیستم زیاد قشنگ صحبت کنم؛ هممون هر چیزی که لازم هستش رو میدونم؛ بنابراین فقط همین رو میگم که خیلی مراقب خودتون باشین و همتون رو دوست دارم.
به امید روز های بهتر...
"قدرت اگه موندنی بود دست اینا نمیفتاد."
"زن، زندگی، آزادی"
*****
برای چند ثانیه فقط تونستن به هم زل بزنن و هیچ حرفی از لب هاشون خارج نشه...
_ دیوونه شدی؟
کای با بهت اینو گفت و در جوابش بک سرشو انداخت پایین:
+ آره... برای همینم میخوام بسپرمش به تو... من دیدمتون کای... اون کنارت آروم شد و تو هم... میدونم که دوسش داری...
_ تو نمیتونی اونو کنار من تحمل کنی... من کریس نیستم دوسش دارمو خودتم میدونی نمیتونی اینو ببینی...
_ مهم نیست... همین که کنارت...
سرشو انداخت پایین و اشکاش سرازیر شدن...
دیگه نمیتونست ادامه بده، لباش می لرزید و پتو روی تختش زیر مشتاش مچاله شده بود...
کای نمیتونست این صحنه رو ببینه، هانا رو دوست داشت و میدونست هانا بک رو دوست داره و مطمئن بود که بک عاشقشه.
نمیتونست بخاطر علاقه خودش دو نفر رو از عشق دور کنه...
بک رو تو آغوشش گرفت و سرشو تو سینش پنهون کرد، تاحالا هیچوقت بک رو اینطور ندیده بود، اینطور ترسیده و شکسته...
_ باشه... من مسئولیتشو میپذیرم و تو باید اینو تحمل کنی، باشه؟
با خودش گفت: مراقبشم تا وقتی که بتونی با خودت کنار بیای.
بک ازش جدا شد و بدون اینکه جوابشو بده دراز کشید و پتو رو رو خودش کشید.
کای نفس حبس شدشو خارج کرد و از اونجا خارج شد.
نیم ساعت گذشته بود و بک هرچقدر سعی کرده بود خوابش نبرده بود...
مهم نبود چقدر سعی کنه، نمیتونست چهره ی هانا رو وقتی اونجوری پاشو گرفته بود و خواهش میکرد از یادش ببره...
تو خودش مچاله شده بود و ناخودآگاه با تصور اون صحنه دستشو پایین آورد و مچ پاشو لمس کرد.
دلش برای دستهای هانا تنگ شده بود، چطور تونسته بود نادیدش بگیره؟ چطور تونسته بود به کای بگه میتونه داشته باشدش؟