صبح هانا مثل همیشه از همه زودتر بیدار شد و بعد از اینکه دوش گرفت، یه شورتک لی و پیراهن سفید و بوت مشکی برای پوشیدن انتخاب کرد و بعد از خشک کردن موهاش سمت در رفت.
به محض خارج شدن، پاش خورد به بطری آبی که بک دیشب اونجا گذاشته بود:
+ آاااا... دیشب خوابم برد...
خم شد و بطری رو برداشت و به چشماش نزدیکش کرد:
+ حتی به خودش زحمت نداده بیاره تو اتاق...
«ممنون»
لبخند زد، به هر حال بک براش آب آورده بود و این برای خیلی با معنی و ارزش بود...
چراغ های سالن غذاخوری خاموش بود و این یعنی پسرا هنوز خواب بودن:
+ تنبلا...
آستیناشو بالا زد و با یه لبخند شیطانی ای که توش "الان حساب همشونو میرسم" موج میزد به سمت اولین در اتاق که مال سوهو و کای بود راه افتاد...
درو با شدت باز کرد و چراغ رو روشن کرد:
+ ساعت شیشههه... بلند شین...
درحالیکه با صدای بلند صداشون میکرد، پتو رو از روی جفتشون کنار کشید.
اما انگار نه انگار فقط سوهو یکم تکون خورد و بعد از چند تا ناله دوباره خوابید.
هانا با تعجب نگاهشون کرد:
+ نگاه کن...
آروم گفت و بعد صداشو بلند کرد:
+ بیداااااار شین...
و بعد چشماشو ریز کرد و روبروی تخت سوهو چند قدم عقب رفت:
+ یک... دو...
خودشو انداخت روی سوهو:
+ سهههه
_ یاااااااا...
+ هیوووونگ... پاشو... برای بیدار کردن بقیه بهت نیاز دارم.
از پشت روی سوهو دراز کشیده بود و کنار گوشش داد میکشید.
_ هانایا... درسته که هیونگتم خب؟ اما نباید اینجوری روم بخوابی...
کای با شنیدن حرف سوهو سریع از جاش پرید و چشماشو باز کرد هانا روی سوهو بود و از پشت بهش چسبیده بود...
+ هیونگ... دوست دارم از نزدیک گرماتو حس کنم... چطورمیتونی مخالفت کنی؟
_ یا یا یاااا...
کای با داد اینو گفت و خودشو از تختش پرت کرد بیرون و بازوهای هانا رو گرفت و اونو از سوهو جدا کرد:
_ جور دیگه ای نمیتونستی بیدارش کنی؟
هانا لبخندی زد و در حالی که موهای کای رو مرتب میکرد:
+ میبینی که با یه تیر دو نشون زدم... اگه جور دیگه ای بیدارش میکردم فقط خودش بیدار میشد اونم شاید، ولی اینجوری...