Part 06

102 21 18
                                    

جسمی روی پاهاش افتاد...

بک به در تکیه داده بود و خوابش برده بود و تقریبا داشت اونجا یخ میزد...

هانا با چشمای گرد شده به بکی که جلوش بود نگاه کرد...

دوباره صحنه بوسیدن جیسو جلوی چشماش نقش بست...

چند قدم به عقب برداشت و روی پله ها نشست...

باید چیکار میکرد؟ دلش نمیخواست به بک دست بزنه...

نمیتونست...

نه میتونست اونو اونجا بذاره و نه میتونست بهش نزدیک بشه...

صدای نفس های بک به گوشش میرسید و اون دلش میخواست داد بزنه و ازش بخواد که لعنتی انقدر ابراز وجود نکن...

دستاشو رو گوشش گذاشت و چند پله پایین رفت...

ایستاد و دوباره به عقب نگاه کرد...

کلافه شده بود...

دوباره برگشت و به راهش ادامه داد و از پله ها پایین رفت...

بک حقش بود همونجا بمونه اما هانا دلش نمیومد اونجا ولش کنه...

وقتی وارد اتاقش شد گوشیشو برداشت و به چان زنگ زد...

بعد از چند تا بوق پی در پی صدای خواب آلود چان تو گوشیش پخش شد:

_ کدوم لعنتی ای هستی این موقع شب...

+ چانیولا ببخشید...

چان چشماشو کامل باز کرد و رو تخت نشست:

_ هانا تویی؟ چیشده؟ کجایی؟

حداقل تو داشتن اونا خوش شانس بود، اونا واقعا نگرانش میشدن و این برای هانایی که این چند وقته واقعا تحت فشار بود یه دلگرمی حساب میشد...

لبخندی زد:

+ چان... من خوبم... فقط بک...

_ بک چی؟

+ میتونی بیای روی پله های پشت بوم؟

_ اومدم...

گوشی رو قطع کرد و سریع از اتاق زد بیرون...

وقتی از پله ها بالارفت هانا رو دید که دستشو داره سمت پیشونی بک میبره و دستاش میلرزن...

_ هانا... چه اتفاقی افتاده؟

سریع رفت سمت بک و از رو زمین بلندش کرد...

+ نمیدونم... درو باز کردم و... فک کنم خوابه چون تب نداره... میشه ببریش رو تختش؟

_ حتما... کمک میکنی؟

هانا سرشو بالا گرفت و با تعجب نگاش کرد:

+ چی؟ من؟ اما تو قوی ای هیونگ میتونی راحت بلندش کنی...

_ آره میتونم... دارم کمکت میکنم که بعدا از عذاب وجدان اینکه نادیدش گرفتی خودخوری نکنی...

She got me going crazy Vol. 2Where stories live. Discover now