جسمی روی پاهاش افتاد...
بک به در تکیه داده بود و خوابش برده بود و تقریبا داشت اونجا یخ میزد...
هانا با چشمای گرد شده به بکی که جلوش بود نگاه کرد...
دوباره صحنه بوسیدن جیسو جلوی چشماش نقش بست...
چند قدم به عقب برداشت و روی پله ها نشست...
باید چیکار میکرد؟ دلش نمیخواست به بک دست بزنه...
نمیتونست...
نه میتونست اونو اونجا بذاره و نه میتونست بهش نزدیک بشه...
صدای نفس های بک به گوشش میرسید و اون دلش میخواست داد بزنه و ازش بخواد که لعنتی انقدر ابراز وجود نکن...
دستاشو رو گوشش گذاشت و چند پله پایین رفت...
ایستاد و دوباره به عقب نگاه کرد...
کلافه شده بود...
دوباره برگشت و به راهش ادامه داد و از پله ها پایین رفت...
بک حقش بود همونجا بمونه اما هانا دلش نمیومد اونجا ولش کنه...
وقتی وارد اتاقش شد گوشیشو برداشت و به چان زنگ زد...
بعد از چند تا بوق پی در پی صدای خواب آلود چان تو گوشیش پخش شد:
_ کدوم لعنتی ای هستی این موقع شب...
+ چانیولا ببخشید...
چان چشماشو کامل باز کرد و رو تخت نشست:
_ هانا تویی؟ چیشده؟ کجایی؟
حداقل تو داشتن اونا خوش شانس بود، اونا واقعا نگرانش میشدن و این برای هانایی که این چند وقته واقعا تحت فشار بود یه دلگرمی حساب میشد...
لبخندی زد:
+ چان... من خوبم... فقط بک...
_ بک چی؟
+ میتونی بیای روی پله های پشت بوم؟
_ اومدم...
گوشی رو قطع کرد و سریع از اتاق زد بیرون...
وقتی از پله ها بالارفت هانا رو دید که دستشو داره سمت پیشونی بک میبره و دستاش میلرزن...
_ هانا... چه اتفاقی افتاده؟
سریع رفت سمت بک و از رو زمین بلندش کرد...
+ نمیدونم... درو باز کردم و... فک کنم خوابه چون تب نداره... میشه ببریش رو تختش؟
_ حتما... کمک میکنی؟
هانا سرشو بالا گرفت و با تعجب نگاش کرد:
+ چی؟ من؟ اما تو قوی ای هیونگ میتونی راحت بلندش کنی...
_ آره میتونم... دارم کمکت میکنم که بعدا از عذاب وجدان اینکه نادیدش گرفتی خودخوری نکنی...