اون روز هم گذشت و دوباره یه صبح دیگه سپیده زد...
هانا به رئیس گفت که پیشنهادش رو قبول کرده و میخواد تمام تلاشش رو بکنه و شانسش رو امتحان کنه...
تو راه رفتن به اتاق تمرین بود که کریس بهش زنگ زده بود و گفته بود زودتر آماده بشه که قراره جایی برن و هانا قبول کرده بود...
کیونگ: چرا تمرینو شروع نمیکنیم؟
کای: منتظر هاناییم...
سوهو: فکر کنم بعد از اتفاق دیروز دیگه نخواد تمرین کنه...
به شوخی اینو گفت و خندید اما فقط اون بود که میخندید برای همین سریع خندشو و با یه سرفه جمع کرد...
سهون: بهتره شروع کنیم...
چان: چرا؟
بک فقط از صورت به صورت نگاهشو انتقال میداد و جوری وانمود میکرد که انگار نمیخواد تو بحث شرکت کنه...
سهون: هانا گفت نمیاد.
بک: چرا؟ اتفاقی واسش افتاده؟
با نگرانی پرسید و نگاهشو به لب های سهون دوخت...
سهون نفس عمیقی کشید و عاجزانه به بک نگاه کرد...
_ بک واقعا باید بگم چرا؟
بک بازوشو گرفت و تکون داد:
_ سهون زود باش بگو اتفاقی افتاده؟
وقتی سکوت سهون رو دید دستشو ول کرد و به سمت در راه افتاد اما با صدای سهون متوقف شد:
_ با کریس قرار داره...
کای: چی؟
کیونگ: پس بهتره زودتر...
کای: تا کجا میخواد پیش بره؟ خدای من دارم دیوونه میشم!
موهاشو به هم ریخت و بطری آبشو سر کشید...
بک ماتش برده بود و نه میتونست قدم برداره و نه اینکه برگرده...
دستاشو مشت کرد و از اتاق خارج شد...
سوهو: بکهیون...
سهون : آیییی... نمیخواستم بگم...
چان: داره از تمرینا عقب میمونه...
همشون واقعا نگران وضعیت بک بودن اما چاره ی دیگه ای نداشتن بک اهل درد و دل کردن نبود و این کارو سخت تر میکرد...
بک به محض وارد شدن به اتاقش، وارد حموم شد و پیرهنشو درآورد...
ذهنش آشفته بود و تصور قرار گذاشتن هانا با کریس داشت اونو میکشت...
پیرهنشو سمت آینه پرت کرد...
دیگه حتی حوصله نداشت مشتشو به دیوار بکوبه و یا حتی داد بزنه...
بدنش بی حس شده بود، چش شده بود؟
پاهاش حس نداشتن و نمیتونست خودشو به وان برسونه...