Part 12

153 26 32
                                    

اون روز هم گذشت و دوباره یه صبح دیگه سپیده زد...

هانا به رئیس گفت که پیشنهادش رو قبول کرده و میخواد تمام تلاشش رو بکنه و شانسش رو امتحان کنه...

تو راه رفتن به اتاق تمرین بود که کریس بهش زنگ زده بود و گفته بود زودتر آماده بشه که قراره جایی برن و هانا قبول کرده بود...

کیونگ: چرا تمرینو شروع نمیکنیم؟

کای: منتظر هاناییم...

سوهو: فکر کنم بعد از اتفاق دیروز دیگه نخواد تمرین کنه...

به شوخی اینو گفت و خندید اما فقط اون بود که میخندید برای همین سریع خندشو و با یه سرفه جمع کرد...

سهون: بهتره شروع کنیم...

چان: چرا؟

بک فقط از صورت به صورت نگاهشو انتقال میداد و جوری وانمود میکرد که انگار نمیخواد تو بحث شرکت کنه...

سهون: هانا گفت نمیاد.

بک: چرا؟ اتفاقی واسش افتاده؟

با نگرانی پرسید و نگاهشو به لب های سهون دوخت...

سهون نفس عمیقی کشید و عاجزانه به بک نگاه کرد...

_ بک واقعا باید بگم چرا؟

بک بازوشو گرفت و تکون داد:

_ سهون زود باش بگو اتفاقی افتاده؟

وقتی سکوت سهون رو دید دستشو ول کرد و به سمت در راه افتاد اما با صدای سهون متوقف شد:

_ با کریس قرار داره...

کای: چی؟

کیونگ: پس بهتره زودتر...

کای: تا کجا میخواد پیش بره؟ خدای من دارم دیوونه میشم!

موهاشو به هم ریخت و بطری آبشو سر کشید...

بک ماتش برده بود و نه میتونست قدم برداره و نه اینکه برگرده...

دستاشو مشت کرد و از اتاق خارج شد...

سوهو: بکهیون...

سهون : آیییی... نمیخواستم بگم...

چان: داره از تمرینا عقب میمونه...

همشون واقعا نگران وضعیت بک بودن اما چاره ی دیگه ای نداشتن بک اهل درد و دل کردن نبود و این کارو سخت تر میکرد...

بک به محض وارد شدن به اتاقش، وارد حموم شد و پیرهنشو درآورد...

ذهنش آشفته بود و تصور قرار گذاشتن هانا با کریس داشت اونو میکشت...

پیرهنشو سمت آینه پرت کرد...

دیگه حتی حوصله نداشت مشتشو به دیوار بکوبه و یا حتی داد بزنه...

بدنش بی حس شده بود، چش شده بود؟

پاهاش حس نداشتن و نمیتونست خودشو به وان برسونه...

She got me going crazy Vol. 2Where stories live. Discover now