_ چیه؟ توقع نداشتی منو ببینی؟ متاسفانه باید بهت بگم که من هنوزم میتونم راه برم... بعد تمام کارهایی که باهام کردی هنوزم زندم... ببین...
دست هانا رو کشید و اونو تا چند میلی متری صورتش نزدیک کرد:
_ میتونی چشمامو ببینی؟ چشم های خوشحالت میتونن ببینن که چی به روزم آوردن؟
با صدای ضعیفی اینو گفت و به هانا خیره موند...
_ چی بهت گفته که انقدر خوشحالی؟ صدای بال زدن پروانه ها توی دلت انقدر بلندن که میتونم بشنومشون...
+ بک... داری...
صدای دست زدن مانع ادامه حرف هاشون بود:
_ اوه مای گاد... واقعا حیف که با خودم پاپ کرن نیاوردم...
کریس با پوزخند اینو گفت و بهشون نزدیک شد.
حالا دیگه سر هانا پایین بود و فقط سعی داشت دستاشو از دست های بک آزاد کنه.
بک اما هیچ توجهی به تقلا های هانا نمیکرد...
فقط نگاهشو از چشم های هانا گرفت و به کریس داد...
_ اوه ادامه بدین... فکر کنین من اینجا نیستم...
دست هاشو تو هوا به معنی ادامه دادن چرخوند و بعد به دیوار تکیه داد...
بک هانا رو به سمتش هل داد و اون بعد از چند بار تلو خوردن تونست بدنشو کنترل کنه و نزدیک کریس متوقف بشه.
_ تبریک میگم... زوج خوبی به نظر میاین...
بک از لای دندونای چفت شدش اینو گفت و روشو برگردوند...
خوشحالی چند لحظه پیش هانا حالا دیگه دود شده بود و رفته بود هوا...
هر موقع برای لحظه ای هم که خوشحال میشد، بعدش زندگی جوری با ناراحت کردنش اون خوشحالی رو جبران میکرد که هانا حاضر بود التماسش کنه که هیچ خوشحالی ای که بعدش قراره همچین اتفاق هایی بیفته رو نمیخواد...
نگاهشو به پشت سر بک دوخت...
_ تبریک نگو...
بک از حرکت ایستاد و گوشش رو به حرف اون داد...
کریس بازوی هانا رو گرفته بود و داشت بلندش میکرد:
_ دیگه نمیخوامش... بازیامو باهاش کردم. الان دیگه میدمش به تو.
هانا رو سمت بک هل داد و هانا برای اینکه به بک نخوره خودشو رو زمین پرت کرد...
حالا دیگه اشک هاش روی صورتش رو پر کرده بودن و بدنش میلرزید...
کریس اینو گفت و منتظر موند تا عکس العمل بک رو ببینه اما بک با دست های مشت شده سرجاش میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد...
تمام وجودش داد میزدن که برگرده و یه مشت تو دهن کریس بزنه و بعد هانا رو برداره و از اونجا دور شه...