part 25 ; controlling the petal

13.8K 2.1K 736
                                    

- تو به کمک من نیازی نداری، تو حتی به من باور نداری پس چطور میخوای کمکت کنم؟
مرد سیگارش رو خاموش کرد و به عقب تکیه داد. میدونست که جوون ها میتونن چقدر بی فکر باشن پس به اون هم اعتمادی نداشت. خیلی وقت بود که نمیتونست به کسی اعتماد کنه و دلیلش هم واضح بود؛ فقط میترسید که باز هم اتفاق های قدیمی بیشتر نابودش کنن.. وقت برای انتقام نداشت!

- از من نپرس که بهت باور دارم یا نه، خودت هم به خودت باور نداری! من فقط میخوام بهشون بفهمونم که هیچ چیز تموم نشده.. تو دلیل خودت رو برای انتقام داری و من هم دلیلی خودم رو؛ پس حداقل بهم کمک کن تا برای یک بار هم که شده بفهمن با قدرت لعنتیشون نمیتونن کل جهان رو کنترل کنن و برای همه تصمیم بگیرن..
مرد مقابلش ایستاد و دستش رو به میز کوبید. نمیفهمید که چرا انقدر تعلل میکرد. این بهترین فرصت بود تا انتقامش رو بگیره! نباید باز هم صبر میکرد تا اون پیرمرد ها بازیش بدن و حتی اجازه ندن به خونه‌ی خودش وارد بشه.

- برای چی میخوای انتقام بگیری؟ مشکلت چیه؟ هر چیزی که میخوای رو داری و باز هم مثل بچه ها داری لج میکنی!
بالاخره هر دوشون مقابل هم ایستاده بودن و چشم هاشون در عصبانیت میدرخشیدن.

- پدر! خودت خوب میدونی که اون چه کسی رو کشته؛ از من نخواه چشم هام رو ببندم. من نابودیش رو میخوام و حتی اگه بهم کمک نکنی هم انجامش میدم. فقط میخواستم بدونی که هیچ آلفای اصیلی این خفت و خواری رو قبول نمیکنه..
پوزخندی زد. دلیل دیگه‌ای برای موندن وجود نداشت! باید برمیگشت و خودش کار هاش رو انجام میداد.

- حتی یک بار هم ندیدیش و بخاطرش میخوای انتقام بگیری؟ داری با همه بازی میکنی، درسته؟
ایستاد، از این سوال میترسید و نمیدونست باید چه جوابی بده. با خشم به سمت در قدم برداشت و اون رو پشت سرش به چارچوب کوبید. مهم نبود که حتی پدرش هم نمیخواست بهش کمک کنه.. اون به هیچکس نیازی نداشت! تقریبا..

******

- تهیونگ خواهش میکنم یک جا بشین و برای من توضیح بده که چرا انقدر عصبی‌ای!
جونگکوک با بیحوصلگی دست جفتش رو که در حال طی کردن طول و عرض اتاق بود به سمت خودش کشید و وادارش کرد به روی رونش بشینه.

تهیونگ با حرص کراواتش رو باز کرد و به روی زمین انداخت. داشت دیوونه میشد، دلش نمیخواست اون مرد لعنتی رو باز هم ببینه. همین الانش هم خیلی تحمل کرده بود که بلند نشده بود و یک مشت به صورتش نکوبید.

- اون مردِ لعنتی همه رو نابود میکنه... نباید برگرده.. جونگکوک اون بهت آسیب میزنه، خواهش میکنم ازش بخواه که دیگه به اینحا برنگرده و اجازه نده که یک بار دیگه صورتش رو ببینم!
بتا با ترس صورت جونگکوک رو لمس کرد و سعی کرد بهش بفهمونه که سوهیو چقدر خطرناکه. آلفا سردرگم بود، چرا هیچ چیزی درمورد اون سوهیو نمیدونست؟

Acrasia || KookVWhere stories live. Discover now