part 37 ; Deserve it

8.5K 1.4K 164
                                    

جونگکوک میتونست ماشین هایی که پشت سر دنبالش میومدن رو ببینه. گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره‌ی سوهیو رو گرفت.

- چرا بدون اینکه به من بگین اون رو بردین؟
با عصبانیت فریاد کشید، چند دقیقه‌ای شده بود که چشم هاش رنگ گرفته بود و حتی به حالت عادی برنمیگشت. تهیونگ میخواست سعی کنه آرومش کنه ولی الان خودش نگرانی های دیگه‌ای داشت و به مردن اون عوضی اهمیتی نمیداد. بالاخره از اون مرد آسیب جدیدی هم دید و امگایی وارد زندگیشون شده بود که تهیونگ هیچ ایده‌ای نداشت چطور باید بهش ریکشن نشون بده.

- من کسی رو جایی نبردم.
سوهیو به آرومی جواب داد و جونگکوک فقط کمی با دیوونه شدن فاصله داشت.

- من گفتم که باید به صورت درستش اون رو نابود کنیم و تقاص پس بده و حالا شما چیکار کردین؟
غرید و مشتی به فرمون زد. تهیونگ فکر نمیکرد سوهیو بهشون دروغ بگه.

- جسیکا اون رو برده و باید بهت بگم کل بادیگارد ها رو جمع کرده خونه‌ی قدیمی. اگه فکر میکنه میارزه که با خواهرت درگیر بشی پس برو به اونجا.
جونگکوک با تردید به مقابلش خیره شد. جسیکا همیشه بیش از حد ریکشن های نامناسب میداد و همین عصبیش میکرد. خداحافظ سریعی گفت و فرمون رو چرخوند. نمیتونست اجازه بده خواهزش نقشه رو کاملا عوض کنه و بعد به جرم قتل اون هم درگیر این قضایا بشه. حالا که اصیل ها هم درگیر ماجرا بودن قاعدتا خوشحال نمیشدن کس دیگه‌ای بخواد قهرمان بازی دربیاره.

- میدونی خونه قدیمی کجاست؟

- من اونجا زندگی کردم، معلومه که میدونم.
آلفا سر تکون داد و نیم نگاهی به نیم رخ بتاش انداخت.

- نیازی نیست نگرانش باشی.
میدونست این حرفاش هیچ کمکی به بتا نمیکنه ولی باز هم گفت.

- اگه لایلا تا ابد جفت دیگه‌ای پیدا نکنه چی؟
تهیونگ با تردید پرسید و جونگکوک چشم هاش رو چرخوند.

- برای من مهم نیست. من مجبور نیستم بهش اهمیت بدم و قرارم نیست هر فردی که مقابل راهم قرار گرفت و گفت که جفت حقیقیمه رو قبول کنم.
آلفا توی جواب دادن هیچ تردیدی نداشت. اون همه درد نکشیده بود که حالا یک احمق بخواد بیاد و تهیونگش رو ازش بگیره.

سکوتی ماشین رو فرا گرفت و تهیونگ به ردیف طویل ماشین های پشت سرشون خیره شد. آهی کشید و سرش رو به شیشه تکیه داد.

- بهشون بگو که به عمارت قدیمی جئون ها بیان.
جونگکوک با تلفنش صحبت میکرد و تهیونگ دقیق نمیدونست برنامه‌ش چیه و سوالی هم نپرسید. نفس رو توی سینه‌ش حبس کرد و احساس میکرد سوت ممتدی توی گوشش پشت سر هم پخش میشه و جلوی افکارش رو میگیره.

ماشین متوقف شد و تهیونگ به مقابل خیره شد. عمارت نسبتا بزرگی بود و ماشین توی محوطه پارک شده بود. نور های روشن خبر میداد که جسیکا جدا اونجاست. جونگکوک تفنگی رو از داشبورد برداشت و از ماشین پیاده شد.

Acrasia || KookVWhere stories live. Discover now