part 33 ; Nobody

12.3K 1.9K 613
                                    

Music theme ; Fallen Star - The Neighbourhood

از ماشین پیاده شد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت که میخواست از ماشین پیاده بشه. با عصبانیت در رو کوبید و چرخید و به روی پنجره‌ی ماشین خم شد.

- جدا فکر کردی میخوام دنبالم بیای؟
تهیونگ با ابرو های بالا رفته پرسید و جونگکوک تنها چشم هاش رو ریز کرد.

- مشکلت چیه؟

- داری میپرسی مشکلم چیه جئونِ دروغگو؟
کلمات کاملا حرصی از لب های بتا جاری میشدن و بدنش دوباره داشت میلرزید. نمیخواست الان توی همچین شرایطی باز هم کنار جونگکوک بمونه و میخواست به عمارت خودش برگرده. پس آلفا هم بی هیچ حرف اضافه‌ای اون رو از عمارت سوهیو بیرون برد و حتی اهمیتی به داد و فریاد های جسیکا هم نداد.

- باشه، برو بالا.
جونگکوک هم که عصبی شده بود غرید و پنجره رو بالا برد چون میدونست دیگه نمیتونه این حرکات تهیونگ رو قبول کنه و خودش رو کنترل کنه. میدونست که نباید دروغ میگفت ولی فکر میکرد اگه تهیونگ بفهمه برای داشتنش، بهش دروغ گفته شاید یکم راحت تر بگیره ولی بتا همون بتای گستاخ همیشگی بود.

ماشین رو حرکت نداد و موبایلش رو درآورد و شماره‌ای رو گرفت. همزمان به دور شدن بتاش خیره شد. پشیمون کردن تهیونگ براش اصلا سخت نبود. الان نیاز داشت بتا تمام بیست و چهار ساعت روز رو کنارش باشه و اصلا اهمیتی نمیداد که تهیونگ حتی نمیخواد به چشم هاش نگاه کنه.

- سلام، بفرستشون داخل.
خیلی سریع به مردی که باهاش تماس گرفته بود، گفت و تلفن رو قطع کرد و به روی صندلی کنارش انداخت‌. با نوک انگشت هاش به روی فرمون ضرب گرفت و درست دو دقیقه‌ی بعد صف طویلی از ماشین ها راهشون رو به داخل محوطه‌ی عمارت پیدا کردن.

- دوازده ماشین و چهل و هشت گرگینه برای محافظت ازت باید کافی باشه تهیونگ..
با خودش زمزنه کرد و سرش رو به عقب هل داد. میدونست تا چند ثانیه‌ی دیگه تهیونگ کاملا عصبی قراره برگرده و بهش بگه که گورش رو گم کنه و تمام آدم هاش رو هم ببره ولی همچین قصدی نداشت.

به در ورودی عمارت خیره شد و با دیدن کیم ته‌ایل‌وو، پدربزرگ تهیونگ اخم ریزی کرد. امیدوار بود که تهیونگ توی همین چند دقیقه همه چیز رو بهم نریخته باشه. از ماشین پیاده شد و قدم هاش رو به سمت اون برداشت. درست وقتی مقابلش رسید تونست چهره‌ی کاملا ریلکس اون پیرمرد رو ببینه.

- چه خبرته جئون؟

- تهیونگ رو میخوام.
بی هیچ حرف اضافه‌ای کلماتش رو به زبون آورد و دستش رو مشت کرد. هوا تقریبا سرد بود و اون لباس گرمی به تن نداشت. تنها یک پیراهن طوسی رنگ که کاملا نازک بود. ته‌ایل بهش خیره شد و ابرو هاش رو بالا برد.

- تهیونگ هم تو رو میخواد؟
از اون سوال میترسید. نمیخواست بهش فکر کنه. نمیخواست حتی ثانیه‌ای فکر کنه قراره تا ابد از جفتش جدا بشه. همین الانش هم حالش به اندازه‌ی کافی بد بود و ته‌ایل داشت بیشتر بهم میریختش. اون فقط نیاز داشت جفت عزیزش رو بغل کنه و جای مارکش رو ببوسه.

Acrasia || KookVWhere stories live. Discover now