01

119 23 11
                                    


.
پادشاه بی قرار بود و در حالی که دستانش را در هم پیچانده بود در راهروی سرسرا راه میرفت .
خدمتکارانی که از دور نظاره گر بودند آهسته در گوش هم پچ پچ میکردند .
احزاب سیاسی و لرد ها در صفی کوتاه ایستاده بودند و کوچکترین صدایی از هیچکدام بلند نمیشد .
با باز شدن در طلایی رنگ و بیرون آمدن پزشک مخصوص سلطنتی پادشاده به سمت او رفت .

پادشاه _ برای من خبر های خوب بده لاکین تا تو رو از ثروت بی نیاز کنم .

پزشک لبخند کم جانی زد و تعظیم کرد .

لاکین _ حال ملکه مساعد و خوبه ...
پادشاه _ فرزندم ؟

گوش های دیوار های قصر تیز شده بود .
لرد ها منتظر به دهان پزشک چشم دوخته بودند و لاکین تحت فشار عرق پیشانیش را آهسته پاک کرد .

لاکین _ پرنسس ، نورِ چشم سرزمین کهن به دنیا اومدند .

چهره ی پادشاه از شادی شکفت .
در سرزمین کهن فرمانروا کسی بود که خون پادشاهی را داشت و چه دختر و چه پسر ، خاندان سلطنتی تفاوتی بین دو جنس قائل نمیشد .
مردان لبخند زنان به یکدیگر تبریک میگفتند که پادشاه متوجه درهم بودن چهره ی لاکین شد .

پادشاه _ در سلامت ؟

لاکین مکثی کرد و سرش را با احتیاط نزدیک برد و زمزمه کرد

لاکین _ فکر میکنم که نیازه والاحضرت چیزی رو ببینند .

اضطراب دوباره در چشمان پادشاه جوان جوانه کرد و از میان در طلایی رنگ عبور کرد و وارد اتاق بزرگ شد .
تختی سلطنتی تزئیین شده با سنگ های قیمتی سرخ رنگ میان اتاق بود که زنی با موهای بلند مشکی رنگ و چهره ای رنگ پریده روی آن دراز کشیده بود و از میان چشمان نیمه بازش با لبخند به او نگاه میکرد .
نگاه پادشاه بلافاصله آرام گرفت .

پادشاه _ سارنا ... ملکه ی من .

ملکه با لبخند پررنگی جوابش را داد و به گهواره ی گوشه ی اتاق اشاره کرد .
پادشاه با قدم های مردد نزدیک گهواره شد و به کودک خوابیده نگاه کرد و متحیر شد .

پادشاه _ این خیلی .... زیباست !

زیبایی نوزاد تازه متولد شده اش تنها چیز غیرعادی راجع به او بود .
چشمان متفکرش را سمت لاکین نشانه گرفت

لاکین _ بله ... تا به امروز هیچ نوزاد تازه متولد شده ای به زیبایی پرنسس ندیدم سرورم ...

صدای نق نقی از گهواره بلند شد و نوزاد چشم های پف کرده اش را باز کرد و به پدرش خیره شد .
برای لحظه ای چهره ی پادشاه سرد شد و چشمانش به درشت ترین حالت ممکن در آمد .

لاکین _ منظور من این بود سرورم .

ملکه با کلافگی در جایش تکان خورد

ملکه _ چه اتفاقی افتاده ؟
پادشاه _ چشم ها ...

نفس ملکه حبس شد

ملکه _ اون کوره ؟
لاکین _ نه سرورم ، دید پرنسس مشکلی نداره .

ملکه بی قرار به پادشاهش چشم دوخت

_ ایگور ! به من بگو مشکل چیه ؟

پادشاه دست برد و نوزاد را در آغوش کشید و بی حرف او را به آغوش ملکه سپرد .
با حرکت انگشتش ربان های طلا دوزی شده را کنار زد تا چهره ی فرزندش معلوم شود .
حالا هر سه به چشمان نوزاد خیره شده بودند و اتاق در سکوت وحشتناکی فرو رفت .
چشمان پرنسس درست مثل دو ماه نقره فام به آنها خیره شده بود .
این چشم های نقره فام نه تنها برای این سه نفر بلکه برای کل مردم سرزمین کهن یادآور یک چیز بود .
دخترِ وعده داده شده !

~~~~~~
.
سلام بچه ها 🙆🏻‍♀️
ساشا صحبت میکنه 🦭
دو ماه در یک آسمان اولین نوشته ی منه ، خوشحال میشم اگه توی این مسیر همراهم باشید و ازم حمایت کنید ❤🦭

Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان Where stories live. Discover now