08

30 6 0
                                    

چشم هام تا اخرین حد ممکن باز شد و با تمسخر تقریبا جیغ زدم

لیسا _ چی ؟ ... چی با خودت فکر کردی ؟ تو .. تو ..

از جایم بلند شدم و با فاصله ی کمی رو به رویش ایستادم .
اختلاف قدمان زیاد بود و این همان حس موش و عقاب را بیشتر برایم القا میکرد .

با نگاه بی تفاوتی به کولی بازی هایم گفت

_ تو سالها پیش توسط جدت به من داده شدی ... پس متاسفم که میگم گزینه ی دیگه ای نداری !
لیسا _ من یک کالا نیستم که به تو داده شده باشم ، اونم هزاران سال قبل از تولدم !

جوری که انگار کم کم حوصله اش را سر برده باشم چشم هایش را چند ثانیه روی هم فشرد .
موجودی که صد ها هزار داستان ترسناک راجع به او نوشته شده ، مرا عزیز خودش خطاب کرده بود و نیمه شب مرا برای سرما خوردن نصیحت کرده بود ، موهایم را بافته بود و از من میخواست که به عمارتش بروم !
اگر چند هفته ی پیش کسی میگفت که روزی در این موقعیت قرار میگیرم بی شک فکر میکردم عقلش را از دست داده !

لیسا_ ترجیح میدم خودم رو مسموم کنم و بمیرم تا اینکه به زندگی با تو تن بدم ... تو یک بار معامله کردی ، پس حالا هم میتونی اینکارو بکنی .. چی تو رو راضی میکنه ؟ پول ؟ جواهرات و سنگ های قیمتی ؟ زنان زیبا ؟ مقام سلطنتی ؟ .... هرچیزی که میخوای رو بگو تا اون ها رو برات تهیه کنم و برای همیشه دست از سر ما بردار !

دندون هاش رو روی هم فشار داد و نگاه خشمگینی نثارم کرد .
نگاهی که بی شک ترسناک بود و درجا زبانم را بست .
انگار که حرف هایم برایش آزار دهنده بود .
هرآن منتظر بودم که از سر آن مرد ارام با لبخند مهربان دو شاخ بیرون بیاید و از میان انگشت هایش اتش بیرون بزند اما چند نفس عمیق کشید و دستش را محکم روی صورتش کشید .

_ من یک جاودانه ام ، این یعنی به اندازه ای زندگی کردم که سقوط امپراطوری های زیادی رو ببینم . امپراطوری هایی که کشور و حکومت پدرت یک صدم اون ها ابهت نداره . به قدری ثروت دارم که حتی توی مغز خوشگل مینیاتوریت هم نمیگنجه ... و در مورد زنان زیبا ... فقط با یک نگاه به من میتونی این رو بفهمی که از این لحاظ هیچ مشکلی نخواهم داشت !

مکثی کرد و پوزخندی روی لب هاش نشست .
نفسی کشید و ادامه داد .

_ من چیزی رو میخوام که تو داری ! و فکر میکنم دونستن همین واست کافی باشه عزیزم .

میترسیدم بیش از این حاضر جوابی کنم و جان سالم به در نبرم .
اما زبانم باز شده بود .

لیسا _ لطفا من رو عزیزم صدا نکن ، تا به امروز هیچوقت انقدر از این کلمه چندشم نشده بود !

_ هر طور میلته ، عزیزم ! .. من میرم .

آسودگی خاطری که سریعا وجودم رو پر کرد با جمله بعدیش از بین رفت .

_ اما برمیگردم . سه روز فرصت داری تا تصمیم درست رو بگیری و شب روز سوم من اینجا خواهم بود تا تو رو همراه خودم ببرم .

میخواستم بگویم من با تو نمی آیم ! برو به جهنم ! اما فقط نگاهش کردم .
سکوت و نگاه خیره ام را که دید گفت

_ به نفعته با من بازی نکنی ... میدونی ؟ من از کشتن پدرت ، مادرت و همه ی مردم کشورت هیچ ابایی ندارم .

و طوری با خونسردی این را گفت انگار که دارد راجع به دستور طبخ غذای مورد علاقه اش صحبت میکند .
اینبار سر تکان دادم و چند ثانیه ی بعد اتاق خالی بود و عطر مردانه فضا را پر کرده بود .
اشک هایم بدون صدا از چشم هایم پایین ریخت و حتی تلاشی برای پاک کردنشان نکردم .
من از او میترسیدم و خدایان میدانستند که او چه موجودیست .
احساس ضعف کردم و خودم رو روی تخت جمع کردم و قبل از اینکه به خواب برم مغزم هشدار کوتاهی داد .

من چه چیزی داشتم که او نیاز داشت ؟
من چه چیزی میتوانستم داشته باشم ؟

Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان Donde viven las historias. Descúbrelo ahora