لیسای امشب مصمم ترین لیسای این سال ها بود .
لباس ساده ی آبی رنگی پوشیدم که نه چین و پفی داشت و نه جواهراتی به آن وصل شده بود .
نیم تاج لوزی شکلم را از سرم برداشتم و روی میزم گذاشتم .
دور تا دور اتاقم را نگاه کردم و سعی کردم هر گوشه از آن را به خاطر بسپارم .
مبل های دوست داشتنی ام و کنده کاری های فرشته روی سقف ...
آینه ی قدی و تخت بزرگم که بین تور های سفید رنگ محصور شده بود .
کفشم را با یک کفش تخت عوض کردم و از جای خالی نیم تاجم احساس سبکی میکردم .
حالا بیشتر شبیه یک دختر عادی بودم تا ملکه ی آینده .
در های شیشه ای بالکن را باز کردم و به این فکر کردم که کسی دنبال من نخواهد آمد !
نه بعد از قراری که با آدلیا گذاشته بودیم ...
دیروز وقتی ناگهان به این فکر افتادم که با ناپدید شدن من قطعا پدرم گارد سلطنتی را به جستجوی من میفرستد و حقیقت خانواده ام را نابود خواهد کرد ، باعث شد تا قولی از آدلیا بگیرم .
آخرین خواسته ام از آدلیا این بود که از فردا این موقع صبح وقتی که نور چشم سرزمین کهن ناپدید شده بود و قصر بهم ریخته بود ، بگوید که من فرار کردم .
من به خواسته ی خودم از سلطنت کنار کشیدم .
اگر پرنسسی با خواسته ی خودش از سلطنت کنار بکشد همه چیز تمام است ، او تبدیل به یک ادم عادی میشود ، بدون هیچ مقام شایسته ای .
امیدوار بودم این تصمیم همه را نجات دهد .
البته ، همه به غیر از من .
صدای آشنایی از نزدیکی ام به گوش رسید ._ بهتره یه چیز کلفت روی لباست بپوشی .
بدون اینکه اثری از نگرانی در چهره ام باشد سمتش برگشتم .
طبق معمول لباس گرانقیمت مشکی رنگی تن کرده بود که به خوبی به تنش نشسته بود .لیسا _ چرا باید اینکار رو بکنم ؟
لبخندی زد و باعث شد برای بار هزارم فکر کنم چگونه یک موجود شیطانی میتواند به گرمی او لبخند بزند ؟
_ چون جایی که میخوایم بریم خیلی سرده !
کمی جا خوردم .
لیسا _ مگه عمارت تو کجاست ؟
_ دامنه ی رشته کوه های تمارا .ذهن جغرافیایی ام شروع به کار کرد و چشم هام گرد شد .
لیسا _ رشته کوه های تمارا ؟ برای یه شیطان جای سردی نیست ؟ فکر میکردم باید بین زبانه های آتش بگذرم تا به محل زندگیت برسم نه یخچال های برف ! .... اونجا که قابل عبور نیست ! حتی قابل زندگی ... چطوری میخوایم بریم ؟
شنلم را دورم انداختم و منتظر نگاهش کردم .
نگاهش جایی گیر کرده بود و اخم ریزی بین ابرو هایش ایجاد شده بود .
رد نگاهش را گرفتم و در سوسوی نور شمع متوجه زنگوله ی کوچک طلایی رنگ شدم .
ناگهان حرف های آدلیا روز تولدم را به یاد اوردم .
زیر لب زمزمه کردملیسا _ کاشکی میتونستم به آدلیا بگم که اون پنج کیسه ی طلا ارزشش رو داشته بود .
_ اون ...به چشمانم نگاه کرد و ناگهان زیر خنده زد .
با تعجب به قهقهه هایش نگاه کردم و گفتملیسا _ هی ! میشه ارومتر بخندی ممکنه کسی رو بیدار کنی !
_ تو یه بلر توی اتاقت گذاشتی ؟ خدای من تو خیلی بامزه ای !
لیسا _ چی ؟ بلر چیه ؟همانطور که حدس میزدم به سمت زنگوله اشاره کرد .
لیسا _ خب اینطور که تو خندیدی ظاهرا اثری روت نداشته !
_ بلر ها کاربرد متفاوت تر از اون چیزی که بقیه فکر میکنن دارن ، شاید یه روز بهت گفتم ولی امشب دیرمون شده .
لیسا _ خب ..نگفتی قراره با چی بریم ؟
_ با من !
فکر کردم شوخی میکند اما وقتی با لحن دستوری و جدی اش گفت که چشمانم را ببندم فهمیدم که اصلا شوخی ندارد .
وقتی یکی از دستانش را دور کمرم انداخت و به خودش تکیه داد ، از اینکه استعاری در چنگال شیطان بودم هیچ حس خاصی نداشتم .
چشمانم را روی هم گذاشتم و وزش باد را روی صورتم احساس کردم .
کمی بعد بوی جنگل و کم کم هوا سرد تر شد و احساس میکردم پوستم در حال منجمد شدن است .
گونه هایم از شدت سرما داغ شدند و وقتی پاهایم روی زمین قرار گرفت و از بین دستانش رها شدم ، چشمانم را باز کردم .
زیر نور ماه و شدت بارش برف به سختی تنه ی نازک و بلند درخت های خالی از برگ دیده میشد .
هوا بسیار سرد بود و اگر وزش باد کمی آهسته تر میشد میتوانستم صدای به هم خوردن دندان هایم را بشنوم .
کلاه شنلم کمی کنار کشیده شد و مرد کنار گوشم زمزمه کرد_ به خونه خوش اومدی .
احساس پوچی در استخوان هایم و سر گیجه ای که داشتم باعث شد که روی زمین سفت و سنگی یخ زده بیوفتم و قبل از آنکه بیهوش شوم نشستن دانه های برف را روی صورتم احساس کنم .
YOU ARE READING
Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان
Romanceآن روز دختری از نسل پادشاهان به دنیا آمد . دختری که با چشم گشودنش همه چیز را عوض کرد ...