12

24 4 3
                                    

با به مشام رسیدن بوی غذا صدای قرقری از شکمم بلند شد .
دستم را روی شکمم مالیدم و غریزی بو را دنبال کردم و خودم را وسط سالن بزرگی پیدا کردم که شومینه ی سنگی داشت و یک صندلی بزرگ و یوقور روی فرش زیبایی ، کنارش قرار داشت .
میز تقریبا بزرگی سمت دیگر سالن قرار داشت که به بزرگی میز های غذایی بود که در خانه های مردان اشرافی دیده بودم با این تفاوت که به جای شکل مرسوم مستطیلی ، کاملا گرد بود !
میز پر شده بود از غذا های دلپذیری که حرارت از آنها بلند میشد .
چشم هایم روی مرغ درسته ی بریان و ظرف بزرگ انگور های درشت ، ماهیچه ها و دنده ها چرخید و آبی که در دهانم راه افتاده بود را قورت دادم .
سمتی از میز او نشسته بود و موشکافانه به من نگاه می کرد .

_ امیدوارم گشنه باشی چون اون آشپز ها هر شب برای من انقدر غذا درست نمیکنن !

صندلی که در دور ترین نقطه از او قرار داشت را عقب کشیدم و با تمانینه نشستم .
کمی گوشت در ظرف نقره و یک حبه پنیر را در دهانم گذاشتم .

لیسا _ نمیتونم سرزنششون کنم !
_ هر شب حوالی همین ساعت میز شام برپاست ، برای ناهار و صبحانه هم این میز پر از غذای تازست .

کم کم داشت از این مکان خوشم می آمد .
یک میز پر از غذای تازه در هر ساعت ؟
بعد از اینکه از هر غذایی که در دسترسم بود کمی خوردم و سیر شدم با دستمالی لب هایم را پاک کردم .

لیسا _ میتونم ازت یه سوال بپرسم ؟

با لیوان شرابی که در دست داشت بازی کرد و تکه ای میوه در دهان گذاشت .

_ من از سوال خوشم نمیاد .

دست هایم را در هم پیچیدم .

لیسا _ پس چطوری به جواب هات میرسی ؟
_ مشخصه که تو برعکس من عاشق سوال پرسیدنی ، بپرس ...

همین که دهانم را باز کردم ، لیوانش را بالا برد و هشدارگونه ابروانش را بالا انداخت

_ فقط یکی !
لیسا _ اسمت چیه ؟

گیجی در نگاهش پیدا شد و بعد از مکث کوتاهی گفت

_ چی ؟
لیسا _ توی کتاب های مذهبی یه اسم برای تو در نظر گرفتن و توی کتاب های تاریخی یه اسم دیگه ، توی کتاب های جادو و طومار پادشاهان هم یه اسم متفاوت . کنجکاو بودم که بدونم ، آیا تو اسم حقیقی داری ؟ ..

در چهره ی گیجش لبخندی پیدا شد که به چشمانش هم راه پیدا کرد و با لحن آرام و بیش از معمول بم شده ای گفت

_ چقدر هم که معروفم و همه جا ازم ردی هست ! تو میخوای اسم من رو بدونی ؟

احساس کردم که هوا گرم تر شد و کف دستان عرق کرده ام را روی دامنم کشیدم .

لیسا _ خب ، شاید سوال درستی نبود ...
_ آلکسی .
لیسا _ هووم ؟

در حالی که از روی صندلی اش بلند میشد با صدای رسا تری گفت

_ اسمم آلکسی بود عزیزم .

سرش را کمی خم کرد و قبل از آنکه اظهار نظری بکنم دیگر آنجا نبود .
زیر لب زمزمه کردم .. آلکسی !
مطمئن بودم که او را در هیچ کتاب و شعری به این اسم نشناخته بودم .

روز دوم من در عمارت آلکسی در حالی شروع شد که روی متکای کنار سرم یک شاخه ی دی ورا گذاشته شده بود .
وقتی با کنجکاوی هایم کتابخانه ی نه چندان بزرگ اما جالب توجهی پیدا کردم اصلا از آنجا بودن احساس خفگی نمیکردم .
به خصوص اینکه بر خلاف تصورم آلکسی کمتر به من کار داشت و اصلا در طول روز ندیدمش .
کتاب های کتابخانه کم ، اما قطور بودند .
چندتایی به زبان واسیلیهی کهن و بقیه به زبان امروزی بودند .
اشعاری که تا به حال به گوشم نخورده بود .

به عادت همیشگی ام همانجا در اتاق کوچک و خاک گرفته روی زمین نشستم و کتاب جلد چرمی را باز کردم .
خاکی که از ورق هایش بلند شد ، باعث شد چند بار سرفه کنم و دستانم را در هوا تکان بدهم .
با دیدن ورق های کمرنگ و زرد شده ی قدیمی لبخندی عمیق روی لب هایم نشست .
همه میدانستند که من چقدر عاشق کتاب و کاغذ و قلم هستم .
به نوشته ی روی کاغذ نگاه کردم و انگشتانم را زیرش کشیدم .

" کبالیف تریات "

زمزمه کردم

لیسا _ شانس دوباره !

حریصانه به صفحه نگاه کردم و متوجه شدم گذشت زمان باعث شده تا بعضی کلمات ناخوانا باشند .

لیسا _ از جنس نور و روشنایی ، یک فرشته ... برای آنها .... عذاب یا پاداش ..

با اعصاب خورد کتاب را به هم کوبیدم و بستم و دوباره به سرفه افتادم .
کلمات و جملات واضح نبود .
فرشته ؟ عذاب یا پاداش ؟
محض احتیاط ، کتاب را در پیراهنم پیچاندم تا به اتاقم ببرم اما حواسم به اندازه ای پرت شده بود که راه پله ی اشتباهی را بالا رفتم ... همانطور که پاهای برهنه ام را روی زمین میگذاشتم متوجه در بزرگ و بسته ای شدم .
در چوبی و قرمز رنگ بود و ساده اما مجسمه ی مردی با چهره ی خشمناک و ابروانی درهم کشیده شده جلوی آن قرار داشت .
مجسمه دهانش را باز کرده بود انگار که داشت با خشم فحشی میداد .
احساس بدی بهم دست داد و یک قدم عقب رفتم و به چیز محکمی خوردم .
دستی دور کمرم حلقه شد و کتاب را از روی پیراهنم لمس کرد .
صدای مردانه ی آلکسی کنار گوشم گفت

آلکسی _ توی قصر هم کتاب ها رو پنهونی برمیداشتی ؟

با چند قدم فاصله ارتباط فیزیکیمان را قطع کردم و کتاب را محکم در در دستانم فشردم .

لیسا _ این مجسمه ی چیه ؟

کنارم ایستاد

آلکسی _ فکر میکنم باید خدایان واسیلیهی رو بشناسی ... خدای نمک ، خدای روح ، خدای آسمان و ..
لیسا _ خدای عذاب !
آلکسی _ درسته ، این مجسمه ی خدای عذابه .

کمی دیگر به چهره ی مجسمه نگاه کردم و حس کردم حتی نگاه کردن به آن عذاب آور است .
چرا باید کسی همچین مجسمه ی کریهی را در خانه ی خود میداشت ؟

آلکسی _ میتونی کتاب رو پیش خودت نگه داری ... شاید جواب هات توش بود .

من هم ساعت ها صفحات کتاب را زیر و رو کردم و جز کلمات ناواضح چیزی پیدا نکردم ، وقتی که روی تخت به خواب میرفتم نه تنها جوابی پیدا نکرده بودم ، بلکه سوالات جدیدی هم داشتم .

Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ