06

32 8 2
                                    

روز ها را در کمال بی حوصلگی در قصر سپری میکردم و دوباره مشغول اموزش های روتین سیاستمداری شدم .
اموزش هایی که باعث سردرد میشدند و تحمل کردنشان به خصوص وقتی روی صندلی سیخ شده با کرست تنگ و لباس سنگین نشسته باشه وحشتناک بود .
اخیرا نامه ای از آدلیا دریافت نکرده بودم و قضیه ی آن روز پر دردسر ، بعد از سر سنگین بودن های مادر و مادربزرگ ، رفته رفته کمرنگ شده بود .
دم دمای عصر یکی از خدمه وارد اتاقم شد و با گفتن پیشنهاد عصرانه ای که از طرف مادربزرگ مطرح شده بود از غرق شدن در کاغذ ها نجاتم داد .
عصرانه های سه تایی ما معمولا روی میز گرد سفید رنگی که در میان باغ سلطنتی قرار داشت سرو میشد . میزی که روی آن گل های سرخ نقاشی شده بود و پر شده از شیرینی های کوچک وسوسه انگیز بود .
گل رز و رنگ طلایی نشانی از سلطنت و پدرم بود و رنگ سرخ هم رنگ خاندان مادرم و به وضوح این رنگ ها و طرح ها در لباس ها و جای جای قصر دیده میشد .
مادر و مادربزرگ مشغول صحبت بودند و من چای کمرنگم را با قاشق نقره هم میزدم .

ملکه _ نظرتون راجع به پسر لرد ادیک چیه ؟ شنیدم جوان لایقیه ..
ملکه مادر _ خود ادیک که یک احمق متعصبه در عجبم چطور پسرش انقدر اسم درآورده ! .. نظر تو چیه واسیلیسا ؟ تو باید اون پسر رو توی مراسم ها دیده باشی ..

بی حواس به مکالمه شان گفتم

لیسا _ ببخشید .. چند لحظه حواسم پرت شد . کدوم پسر ؟

مادر و مادربزرگ نگاهی رد و بدل کردند .

ملکه _ عزیزم دوست نداریم حس کنی که تحت فشاری اما داریم به گزینه های مناسب احتمالی برای ازدواجت فکر میکنیم !

چیزی شبیه اوه از بین لب هام بیرون اومد و اعتراضی که توی گلوم بود رو با چند قلپ چای پایین دادم .

لیسا _ بله ، متوجهم .

مادربزرگ نگاه موشکافانه ای بهم کرد .

ملکه ی مادر _ اون گل دی ورای کمیابت کجاست واسیلیسا ؟

با ناراحتی که توی صدام مشخص بود گفتم

لیسا _ خشک شد .

شاید اشتباه میکردم اما انگار مادربزرگ نفس راحتی کشید و چشم هاش به مراتب نرم تر شد .

ملکه ی مادر _ انگار این روز ها کمی کسالت داری . به نظرم خوب میشه اگر لاکین امروز معاینت کنه ..

چشم های مادرم کمی مضطرب شد .

ملکه _ حالت خوب نیست ؟
لیسا _ نه .. نه ، ممنون از توجهتون ولی من کاملا خوبم .

برای اینکه جوی که ایجاد شده بود رو به هم بزنم تکه ای شیرینی توی دهانم گذاشتم .

لیسا _ اینا خیلی خوبن !
ملکه ی مادر _ میتونی به اتاقت بری و استراحت کنی دخترم ...

و این یعنی برو و بگذار ببینیم باید با تو چکار کنیم !
بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم و سمت ساختمان قصر قدم برداشتم .
کمی که جلو رفتم متوجه مردی شدم که روی یکی از نیمکت های سنگی محوطه ی باغ نشسته و به آب نما نگاه میکند .
اخم کوچیکی بین ابروهایم ایجاد شد .
این قسمت از باغ بسیار خلوت بود و تقریبا نگهبانی دیده نمیشد .
سمت مرد رفتم و با دیدن لباس های فاخر یکدست مشکیش کمی درنگ کردم .
چهره ی مرد کاملا مشخص نبود اما موهای حالت دار مشکی رنگی داشت .
طوری که قدم هام دست خودم نبود سمتش رفتم .

لیسا _ سلام .

مرد سمتم برگشت و با دیدن چهره اش شوکی بهم وارد شد .
با چشم های درشت و نافذ مشکی رنگش زیر نظرم گرفت .
لبخند کوتاهی روی لب هاش اومد .

_ سلام عزیزم .

با شنیدن آن صدا شوک دیگری بهم وارد شد و میدانستم با دهان نیمه بازم شبیه احمق ها به نظر میرسم .
این صدای گرم و روان و مسحور کننده را بار دیگر شنیده بودم .
وقتی که میخواستم جوهر بخرم .

لیسا _ شما .. ش..شما .. کی هستید ؟

لبخند مرد پررنگ تر شد و چشمانش مهربانی بیشتری نشان داد .

_ من خود شیطانم !

مطمئن بودم که قلبم برای دقایقی از تپیدن ایستاد و مات و مبهوت خیره ی مردی بودم که در نهایت صراحت خود را معرفی کرده بود .
هر لحظه منتظر بودم که زیر خنده بزند و بگوید که مرا دست انداخته اما او با همان چشمان گیرا و همان لبخند زیبا نشسته بود و به من نگاه میکرد .
برای لحظه ای فکر کردم که من اشتباه شنیده ام پس سوالم رو تکرار کردم .

لیسا _ شما کی هستید ؟
_ بهت گفتم عزیزم ، من پنهان شده در سایه هستم .

پنهان شده در سایه ... پنهان شده در سایه .
صدای مرد در سرم تکرار میشد .
مغزم توان بررسی و تفکر را از دست داده بود .
مرد ایستاد و چشمانم روی سر شانه ها و قد بلندش جا ماند .

_ عزیزم توقع نداشتم انقدر شوکه بشی .. فکر میکردم از بازگشت من خبر داری !

عزیزم های صمیمانه ای که با لحن خاصی به زبان می اورد عجیب بود .

_ چیز هایی هست که باید راجع بهشون حرف بزنیم ، اما نه با این وضع ..

اشاره ای به من کرد که احتمالا مثل مجسمه خشکم زده بود .

_ میبینمت .

سرش را تکان کوتاهی داد و رفت .
چند ثانیه ی بعد هیچکس انجا نبود و عطر عجیبی که در فضا مانده بود به من یاداوری میکرد چیزهایی که دیدم و شنیدم زاده ی تخیلم نبوده است .

Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان Where stories live. Discover now