با احساس قلقلکی روی صورتم لای چشم هام رو باز کردم و با چشمان آبی رنگ آدلیا مواجه شدم .لیسا _ تو اینجا چیکار میکنی ؟
همینطور خواب آلود نیم خیز شدم و آدلیا دست هایش را به کمرش زد و پری که دستش بود روی زمین انداخت .
آدلیا _ تو دنبال من فرستاده بودی !
اخمی با یادآوری دیشب روی صورتم نشست و ناله ای از بین لب هام بیرون اومد .
آدلیا _ هی اتفاقی افتاده ؟ ... توی آخرین نامه ای که ازت گرفتم عجیب بودی ! علاوه بر اون یه زمزمه هایی شنیده میشه از اینکه میخوای شانسی به پسر لرد ادیک بدی . راستش خیلی تعجب کردم چون هیچوقت بهش توجهی نمیکردی ...
بین حرفش پریدم و نزاشتم بیشتر از این ادامه بده
لیسا _ آدلی لطفا بگو صبحونمون رو توی اتاق سرو کنن . چیزهایی هست که نیازه راجع بهش باهات حرف بزنم .
آدلیا از اتاق بیرون رفت و تا برگشتنش کمی خودم رو جمع و جور کردم .
به موهای بافته شدم دستی کشیدم و با شدت و عصبانیت شروع به باز کردنش کردم .
آدلیا وارد شد و با تعجب به حرکاتم خیره شد .آدلیا _ خب الان واقعا دوست دارم بشنوم که چی تو رو انقدر بهم ریخته !
دست از سر موهای باز شده ام برداشتم و خودم رو روی نزدیک ترین مبل انداختم .
لیسا _ قول بده تا حرفم تموم نشده چیزی نگی !
آدلیا _ باشه ! ولی داری ترسناک میشی .لب هام رو خیس کردم و بار دیگر نگاهی به آدلیا انداختم .
آنطور که با لباس زیبای چین دارش وسط اتاق ایستاده بود ، جسور و زیبا به نظر میرسید .
موهای طلایی رنگش را بر خلاف موهای من که همیشه آشفته بود ، به زیبایی جمع کرده بود و چشمان آبی رنگ کشیده اش منتظر به من خیره شده بود .لیسا_ خب من میرم سر اصل مطلب ، من مردی رو ملاقات کردم ... توی بازار شهر ، کنار آبنمای باغ سلطنتی و بوته های رز ، توی اتاقم و دقیقا چند قدم اونطرف تر از اونجایی که ایستادی .
اون دیشب به من سه روز مهلت داد تا خودم رو جمع و جور کنم و ... همراهش به عمارتش برم .نفس کم آوردم و خوشحال بودم که آدلیا همچنان در سکوت به من نگاه میکرد و حرفی نمیزد .
_ اون همونه ! منظورم .. همون کسیه که ...
آدلیا بالاخره سکوتش را شکست .
آدلیا _ اون برگشته !
لیسا _ اوه آدلی " کِرِدِل نیوه دوواسی " ، " او از میان تاریکی برمیخیزد " ... ما با این داستانا بزرگ شدیم و ساده لوحانه فکر میکردیم فقط داستانند .آدلیا که تازه به عمق ماجرا پی برده بود روی مبلی با فاصله از من نشست و دست هاش رو روی دهانش گذاشت .
در اتاق زده شد و ندیمه ای با میز چرخ دار پر از خوراکی وارد شد و تعظیم کرد .
با اشاره ی دست مرخصش کردم .
BẠN ĐANG ĐỌC
Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان
Lãng mạnآن روز دختری از نسل پادشاهان به دنیا آمد . دختری که با چشم گشودنش همه چیز را عوض کرد ...