03

52 12 4
                                    


به نظرم این که همه فکر میکردند آن ماه من بودم چیزی جز دیوانگی و خرافات نبود .
دوباره طومار رو بستم و سرجاش گذاشتم .
چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و از اتاق خارج شدم .
برای جشن دیر کرده بودم و این اصلا خوب نبود .
با عجله از پله ها پایین رفتم و با دیدن چشم های آتشین مامان که کنار پدرم نشسته بود قدم هام رو خانومانه و آروم کردم و وارد سالن شدم .
همه با تعظیم و جملات محبت امیز از کنارم رد میشدند .
با لبخند برای چهره های اشنا و نا اشنا سر تکون میدادم و جلو تر میرفتم .
پدرم با چشمانی که کنارشان چروک های نامحسوسی افتاده بود به نزدیک شدن من نگاه کرد و لبخند زد .
با دست اشاره ی کوتاهی کرد تا به سراغش بروم .
جلوی تخت پادشاهی ایستادم و تعظیم کردم .
مامان موشکافانه سر و وضعم رو زیر نظر گرفت .

ایگور _ ما رو منتظر گذاشتی پرنسس ..
لیسا _ متاسفم ... متوجه گذر ساعت نشدم .

به جمعیت خندان و رقصان اشاره کرد .

ایگور _ برو و لذت ببر ...

به نگاه خیره مادرم جواب دادم و لب زدم

_ خیلی زیبا شدید سرورم .

و با دیدن لبخندی که سریع روی لب هاش نشست خنده ام رو خوردم .
مادرم درست مثل دختران نوجوان بود و هم زود ناراحت میشد و هم زود آشتی میکرد و چقدر پدرم او را میپرستید .
با دیدن آدلیا با قدم های تند به سمتش رفتم و دست های پوشیده شده در دستکش ابریشمش رو فشردم .

آدلیا _ لیسا باورت نمیشه همین الان با کی رقصیدم !

لبخندم عمیق شد

لیسا _ اووه آدلیا ! خواهش میکنم کمی بزرگ شو !
آدلیا _ بزرگ شدم و وقت ازدواجم رد شده .. میدونی که تا الان هم خیلی دیر شده .

همونطور که دست در دست هم به گوشه ای دنج میرفتیم جواب دادم

لیسا _ تو دو سال از من کوچیکتری آدلیا ! من هنوز مجردم ..
آدلیا _ درسته که تو پشتیبانی پدری مثل پادشاه ایگور رو داری اما به زودی باید مردی رو انتخاب کنی ... تو باید وارث بعدی رو به دنیا بیاری لیسا ، نمیتونی همیشه انقدر خودسر باشی !

با صورت گرفته ای از پنجره های شیشه ای بزرگ سر تا سری به باغ بزرگ قصر خیره شدم .

آدلیا _ دوست داری بریم بیرون و قدم بزنیم ؟ .. مطمئنم مردم مثل هر سال پشت در های قصر گل چیدن .
لیسا _ مطمئن نیستم اجازه داشته ....

و قبل از اینکه اجازه بده اعتراضم کامل بشه دستم رو دنبال خودش کشید .
شنل های خنک و نازکمون رو روی سرمون کشیدیم و در حالی که دامن بلند لباس هامون روی زمین کشیده میشد قدم زنان از بین درخت های کوتاه و تزئین شده عبور کردیم .

لیسا _ حس خوبی ندارم آدلیا ! شاید بهتر بود به پدرم خبر میدادم که از قصر خارج شدم ...
آدلیا _ دلیل این همه احتیاط چیه ؟ همه عاشق خاندان سلطنتی هستند و به هیچ وجه به اون ها آسیب نمیرسونند ... در ضمن نگهبانا دیدند که ما خارج شدیم و حواسشون هست .... نکنه ... نگران اونی ؟

سرم رو سریع به طرفش برگردوندم و با لحن تندی گفتم

لیسا _ نه ! به هیچ وجه به اون افسانه اعتقادی ندارم ...

آدلیا چند لحظه ایستاد و با چهره ای که از هیجان سرخ شده بود بسته ای از زیر شنلش دراورد .

آدلیا _ هدیه ی من به پرنسس عزیزمون ...

با چشمانی قدردان نگاهش کردم و بسته ی تقریبا کوچیک رو ازش گرفتم .
هدیه های آدلیا همیشه عجیب و غریب بودند و من رو شوکه میکردند .

لیسا _ بگو ببینم امسال واسم چی گرفتی ؟ اشک قو های سفید ؟ عاج فیل سرزمین های دور ؟

سریع روبان پهن جعبه رو کشیدم و درش رو باز کردم .

با دیدن زنگوله ی کوچیک طلایی رنگ ابروهام بالا پرید .

لیسا _ این دقیقا چیه آدلی ؟ یه زنگوله ؟

آدلیا _ خب من یه جادوگر دوره گرد رو پیدا کردم که کلی چیز باحال داشت و در ازای پنج کیسه ی طلا بهم این رو داد و گفت که شیاطین رو از ادم دور میکنه ..

چشم هام از تعجب گرد شد .

لیسا _ پنج کیسه ی طلا ؟ ..خب ! قطعا اون پول خوبی به جیب زده !

با دیدن نگاه منتظر آدلیا واقعا خندم گرفت

لیسا _ خیلی ممنون .. خیلی .. قشنگه !

با حرکت نمایشی دست توی موهای بور و طلایی رنگش کشید و به قدم زدن رو به جلو ادامه داد .
بعد از طی کردن مسیر سنگفرشی طولانی به دروازه ی بزرگ قصر رسیده بودیم .
مردم از قشر های متفاوت ثروتمند تا فقیر با فاصله ای کم رد میشدند و هر کدام شاخه ای رز سفید روی زمین میگذاشتند .
به منظره ی نفس گیر زمین فرش شده از گل نگاه کردم .
صدای آدلیا رو با حالت زمزمه وار شنیدم

آدلیا _ کاشکی جای تو بودم لیسا .... نگاه کن ! همه تو رو میپرستن .

خنده ی بلندی کردم و در حالی که به سمت قصر برمیگشتم جوابش رو دادم

لیسا _ آدلیا تو فرزند یکی از لرد های بزرگ کشوری .. تو چیزی کم از من نداری .

تا رسیدن به قصر هیچ حرفی از زبون آدلیا بیرون نیومد و به طرز عجیبی ساکت شد .
من هم ترجیح دادم تا ساعت باقی مونده از جشن رو تنهاش بزارم .
درخواست های رقص رو زیر نگاه خیره ی مادرم یکی پس از دیگری به بهانه ی خستگی رد کردم و بالاخره بعد از چندین ساعت طاقت فرسا همه کم کم عزم رفتن کردند .
کالاسکه ها پر میشدند و سالن سرسرا کم کم  خالی میشد .
هدیه های مقام های سلطنتی و اشراف پذیرفته شد و به اتاقم فرستاده میشد اما طبق قوانین ، من اجازه ی استفاده از هدیه های مقام های پایین تر و غیر اشرافی رو نداشتم و هدایاشون بین خدمه تقسیم میشد .
ندیمه ام رو مرخص کردم و پاهای خستم رو سمت پله ها کشوندم و با طمانینه بالا رفتم .... وارد اتاقم شدم و از کوه هدایای رنگین و درخشان گذشتم .
برگ های بسته شده به موهام رو باز کردم و بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت کردم .
نفسم رو با شدت بیرون دادم و در عرض چند ثانیه خوابم برد .

Two moon in one sky | دو ماه در یک آسمان Donde viven las historias. Descúbrelo ahora