summary(خلاصه)

725 102 2
                                    

گلهای پرپر شده رو با نوک کفشای براق و جدیدی که دیروز گرفته بود از روی زمین کنار زد و سعی کرد همچنان به گرمایی که از اون آفتاب تیز روی صورتش ساطع میشد بی توجه بمونه..
لبخند بی جونی روی لبهاش شکل گرفته بود و موهای مرتب شده ی یک ساعت پیشش، از شدت گرما روی پیشونی مرطوبش چسبیده و رو به ژولیده شدن بود.. باد ملایمی که گاه و بی گاه به سراغ تن و صورتش میرفت باعث میشد چشمهاش رو ببنده و دوباره باز کنه.
دستهای خیس و عرق کرده اش رو پشت کمرش گره زده و انگشتهای کشیده اش رو به بازی مضطربی دعوت کرده بود..
چشمای براق اما خمارش اصلا تلاشی برای پیدا کردن صاحبین جشن نمیکرد و فقط خیره به همون گلبرگای مچاله شده ی زیر پاش مونده بود.
_اونا خوشحال به نظر میان!!
اما شانس باهاش یار نبود.
با شنیدن صدای آشنا تنش از ترس لرزید و مردد به عقب برگشت..خودش بود..با اون کت و شلوار مشکی براق و خوش دوخت..با اون موهای پر کلاغی رو به بالا حالت داده شده..همون عطر تلخ و تیز آشنا اما این بار غلیظ تر نزدیک تر..و حقیقی تر از اون شیشه های خالی از ادکلن های به جا مونده. با اون چشمای درشت وحشی اما مهربون..بعد از گذشت 5 سال بالاخره اومده بود..توی فاصله ی چند متریش ایستاده بود.
با لبخند مجذوب کننده اش نگاهش میکرد و اون چال گونه اش رو دوباره براش سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود..همون چال گونه ای که خیلی زیبا و پر غرور به بکهیون خاطرات رو یاد آوری میکرد ..خاطرات پر از بوسه هایی از جنس لبهای باریک پسر کوچکتر بر روی چال گونه ی پسر بزرگتر..
نگاهش از چهره ی کسی که حالا بعد از گذشت چند سال بالاخره مرد شده بود روی بدن عضله ایش سر خورد. پاهای کشیده اش به خوبی درون اون شلوار نشسته بود و پیراهن سفید چسبون زیر کت و دو دکمه های اول که باز شده بودن به خوبی سینه ی پهن و برنزه شده اش رو به نمایش میگذاشت .رگ های بیرون زده پشت دست هاش که تا انگشتهاش امتداد داشتن وسوسه انگیز بنظر میرسید..نگاهش بالاتر رفت و دوباره به اون چهره خیره شد..تمام این آنالیز کردنها کمتر از ده ثانیه برای چشمهای باهوش بک کافی بود تا تمام تغییرات مرد روبروش رو به وضوح احساس کنه..اما...اما برای قلب دلتنگش هم همینقدر کافی بود؟
_فکر میکنم همینطور باشه..
درست بود احوال پرسی در کار نبود. بکهیون قرار نبود بعد 5 سال توی آغوش معشوق سابقش فرو بره و فشرده بشه قرار نبود خوش امد گویی عاشقانه ای در پیش باشه. خوش آمد گویی مثل اوه چانیول شی دلم برات تنگ شده بود..اون هم نه وقتی که خیلی دیر اومده بود. ابراز دلتنگی بعد از گذشت یک هفته، دوهفته و یا حتی 1 ماه نبود..اون لعنتی 5 سال بود که رفته بود و حتی پشت سرش رو نگاه نکرده بود که بکهیونی هم اونجا منتظرش مونده و هر شب برای دیدن دوباره اش اشک ریخته. اشکهایی که کم کم تبدیل به دلتنگی همراه با نیشخند تلخ شده بودن..
نگاهش از اون صورت که هنوز با لبخند بهش نگاه میکرد کنده شد و پشتش رو بهش کرد تا اینبار مادرش رو در آغوش آقای پارک ببینه. تاج گل های سفید روی موهای مادرش به خوبی خودنمایی میکرد و اون اندام لاغر و خوش فرم درون لباس سفید ساده در آغوش آقای پارک به همراه آهنگ ملایمی پیچ و تاب میخورد و موهای موج دار و مشکی که هنوز از جوانی خانم بیون آگاهی میداد به همراه شلاق هایی از جنس باد سپرده میشد
_اونا خیلی وقته منتظر این لحظه بودن.
و دوباره صداش رو شنید. همون صدای بم و جذابی که یه زمانی دیوانه وار عاشق شنیدنش بود.یه زمانی؟ نه همین الان هم عاشقش بود عاشق مردی بود که حالا نه تنها به عنوان پسر نامزد مادرش بود بلکه جدا از عنوان پسر همسر مادرش، مثل یک غریبه کنارش ایستاده بود و از دیدن اون زوج که میرقصیدند لبخند سر خوشی بر روی لبهاش بود. انگار نه انگار این مرد همون چانیولی بود که از ازدواج اون دو ناراضی بود..از بهم خوردن رابطه ی عاشقانه ی خودشون ناراضی بود..اما یک روز از صبور بودن خسته شد و رفت..و به پشت سرش نگاهی ننداخت..بیخیالی همینطور بود؟ پس چرا بکهیون چیزی رو فراموش نکرده بود؟
دلش میخواست از مرد غریبه ی کنارش بپرسه تو چی؟ توهم منتظر دیدن من بودی؟!
دلتنگ من چی؟ اوه..دلتنگ خاطرات عاشقانه امون؟

❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora