chapter7

245 66 48
                                    

وقتی به مهمانی که مادرش و آقای پارک دعوتش کرده بودن رفته بود انتظار نداشت یجی رو ببینه
بکهیون قصد داشت امشب چانیول رو آزار بده اما نه اینجور و نه به وسیله یجی!
یجی برای بکهیون مهم بود و ممهمتر از همه بکهیون از علاقه یجی به خودش خبر داشت نمیخواست با این قرارهای خانوادگی اون دختر رو به خودش امیدوار کنه.
اخم ریزی بین ابروهاش نقش بسته بود و نگاهش روی پارک ها زوم کرده بود.
چانیول از وقتی که وارد اون خونه شده بود کنار پدرش نشسته بود و شطرنج بازی میکرد..
مثل یک پدر و پسری که صادقانه به هم علاقه مند بودند..
پوزخندی از ظاهر گول زننده ی اون دو مرد کرد و نگاهش به نوشیدنی افتاد که توی دستش بود..
یجی هم کنار شومینه به همراه مادرش ایستاده بود و حرفهایی میزدند که مطمعنا فقط به جمعهای زنانه ی خودشون مربوط میشد..
این وسط فقط خودش بود که روی مبل راحتی و تک نفره ای نشسته بود و گهگاهی نگاهش به صورت جدی اما لبخندهای شاد چانیول برخورد میکرد..
تمام مدت چانیول حتی نیم نگاهی بهش ننداخته بود و اگر میخواست با خودش صادق باشه شدیدا احساس گندی داشت.
اصلا توقع اینکه اینطور کنار پدرش بشینه و بعد از تمام اون گذشته ی نحس و اتفاقاتی که افتاده بود اینجور با خوشحالی باهاش‌برخورد کنه، نداشت..
چانیول..باید، باید به یک نحوه ای اعتراضش رو نشون میداد..
حداقل بدون این لبخندهایی که انگار از ته دل بودند..لبخندایی که اگر بکهیون چانیول رو نمیشناخت مطمعنا باورش میشد این پدر و پسر رابطه ی خیلی خوبی باهم دارن!
برعکس بکهیونی که حتی برای خوردن شام و طعنه هایی که قرار بود پشت اون میز زده بشه برنامه ریزی کرده بود..!
بکهیون یک تفاوتی با چانیول داشت
اون هم این بود که هیچوقت نمیتونست تظاهر کنه..
یا سکوت میکرد و احساساتش رو به زبان نمیاورد
یا با طعنه های نیش دارش تمام اطرافیانش رو شوکه و زخمی میکرد..
اون خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بود..
اینکه زمانی برسه که این شام خانوادگی رو براشون به زهر تبدیل کنه.
اما مادرش بود که امشب رو براش‌ تا حدودی به زهر تبدیل کرده بود چون تمام برنامه هاش رو با دعوت کردن یجی بهم زده بود.
انگار مادرش خوب میدونست بکهیون چه افکاری رو توی سرش نقش بسته بود و با اینکارش میخواست جلوی طعنه های بکهیون رو بگیره.
به هر حال اون پسر خانم بیون بود..خودش پرورشش داده بود و به خوبی میشناختش..!
لیوان مربع شکل رو دوباره تکون داد و به یخ های توی مایع زرد رنگ خیره شد..
باید به یک شکلی امشب رو براشون خراب میکرد..
اما هر کاری میکرد نمیتونست چیزی رو جلوی یجی به زبون بیاره..
یجی آدم مهمی توی زندگیش بود..دوستش بود..کسی بود که توی شرایط سختش کنارش بود..اما این دلیل محکمی نمیشد که بکهیون دلیل خودکشی و یا رابطه اش با چانیول رو براش توضیح بده..
یجی فقط بود که حضور داشته باشه..به عنوان دوستی که هیچ چیزی ازش نمیدونست..تنها رازی که اون دختر براش نگه داشته بود خودکشی اون شبش بود..خودکشی که هیچکس جز خودش و یجی خبری ازش نداشت..!
که این اتفاق هم ناخواسته پیش اومده بود.
بکهیون آدمی نبود که زندگیش رو برای کسی تعریف کنه..
و این قضیه زمانی تشدید شده بود که بخاطر حساسیت های چانیول رابطه اشون رو از همه مخفی کرده بود.
با حس کشیده شدن بازوش و بعد نشستن یجی روی دسته ی مبل به خودش اومد و سرش رو با لبخند بالا گرفت و به چشمهای کشیده و درشتش نگاه کرد..
اون دختر واقعا زیبا بود..بکهیون اگر از خودش و شخصیتش راضی بود بدون شک یجی رو به عنوان عشقش قبول میکرد..اما میدونست قلبش خیلی وقته برای کسی نمیتپه میدونست پر از کینه شده و همچین قلبی که متعلق به بکهیون بود نمیتونست عشق زیبایی رو به دختر معصومی مثل یجی تقدیم کنه..
بکهیون از دخترا بدش نمیومد..از پسرا هم همینطور اما مشکلش خودش بود..
چیزی که فعلا درست نمیشد.

❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang