chapter 6

259 67 13
                                    

نکته*هرکدوم از فلش بک ها جداگونه هستند و متعلق به گذشته ای جداگونه هستند.
پس زمانشون رو باهم اشتباه نگیرید.

انگشت اشاره اش رو روی لبه ی بطری سبز رنگ سوجو میچرخوند و نگاه غم زده اش روی نقطه ای از زمین میخکوب شده بود..
دلش پر بود و چشمهاش ازش تقاضای اشک ریختن میکرد اما پسر تنهایی که کنار جدول یکی از خیابان های سوت و‌کور نشسته بود اونقدر شکسته بود که نمیتونست گریه کنه و یا فریاد بکشه..
فقط سکوت بود که پسرک شکسته بهش رجوع کرده بود.
بطری سوجو رو با بی حوصلگی برداشت و به لبهاش نزدیک کرد..
میخواست مست کنه..اونقدر مست کنه که هیچ چیزی از اطرافش نفهمه..
سرش رو بالا برد و به آسمونی که هیچ نشونی از ستاره هایی که بکهیون عاشقشون بود وجود نداشت نگاه کرد..
به جاش ابرهای بدرنگ تمام صفحه ی آسمون رو پر کرده بود و خبر از بارون بی موقع میداد..

_حداقل بارون نبار..

سرش رو پایین انداخت و دوباره زمزمه کرد

_از بارون بدم میاد..

دوباره از مایع سوجو نوشید
زبونش رو روی لبهاش کشید..
چشمهاش رو بست..
و زمزمه ای مثل شعر نجوا کرد.

_بکهیون....بکهیونا...بکهیونی...بیون بکهیون..

و صدایی مثله یه خنده ی نصفه نیمه از ته گلوش بیرون پرید..

فلش بک1*

دستهای دو پسر ستاره ای که از همه نورانی تر بود رو قاب گرفته بود
و دستهایی که تکیه گاه کرده بودند کنار همدیگر برای لمس های گاه و بی گاه التماس میکردند..

_خوشگله نه؟

بکهیون پرسید و صورت چانیول به سمتش برگشت.
برگشت و چشمهای سیاه هردو از فاصله ی نزدیک به همدیگر خیره شد..
فاصله ی چندانی نبود..
پسر بزرگتر به چشمهای پسر کوچکتر خیره موند و لب زد..
_آره خوشگله...

بکهیون لبخند زد و دوباره سرش رو بالا گرفت و به ستاره نگاه کرد..

_دقیقا مثل چشمای تو خوشگله..

پسر بزرگتر که هنوز خیره به چهره ی همکلاسی دوست داشتنیش بود زمزمه کرد و پسر کوچکتر با بی حواسی به سمتش برگشت.

_چی؟

بکهیون پرسید و چندبار پلک زد و منتظر جواب چانیول موند..
پسر بزرگتر لبخند زد و انگشتهایی که برای قاب گرفتن ستاره ی پرنور هنوز کنار انگشتهای ظریف بکهیون مونده بود رو بین انگشتهای پسر کوچکتر برد و دستهاشون رو به همدیگر گره زد...

پسر کوچکتر سردرگم سرش رو برگردوند و به دستهاش
که توی دستهای چانیول بود و حالا پایین اورده بود نگاه کرد..

پسر بزرگتر سرش رو نزدیک تر برد و انگشت اشاره و شست دست آزادش رو به فک بکهیون رسوند و سرش رو به سمت خودش برگردوند..
و بعد لبخند زد و گوشه ی لب پایینیش رو میان دندانهاش گیر انداخت..
پر بود از لذت و هیجان..
از اینکه پسر دلخواهش روبروش نشسته بود..از اینکه به صورتش دست کشیده بود و حالا با پشت دست، گونه ی نرمش رو لمس میکرد..
هیجانی عجیب!
انگار تمام عمرش منتظر این لحظه بود..
نگاهش رو به اون چشمهای مشکی کوچک و پف های زیر چشمهاش کشوند..
و انگشت اشاره اش رو به مژه های کوتاه پسر رسوند...
چشمهای پسر روبروش ناخودآگاه بسته شد و چانیول مژه هارو تک به تک لمس کرد..
توی اون هوای بهشتی و باد خنک بدنش میسوخت..
حرارت عجیبی تنش رو فرا گرفته بود..
قلبش تند میزد..میتونست حسش کنه..
دوباره با پشت دست گونه ی نرم و سرخ از شرمش رو نوازش کرد..
و این بار گردن پسر کوچکتر به سمت حرکتهای دست چانیول کشیده شد...
و چانیول از دیدن چنین چیزی به وجد اومد...
از دیدن اینگونه خواسته شدن.
لبهاش رو محکمتر از قبل گزید و سرش رو نزدیک برد..
اونقدر نزدیک که کنار گوشهاش رسید..
بوی عطر دلنشینش رو حس میکرد..
بوی بهار و لطافت یک بچه رو میداد.
قلبش تند تر زد نفس نفس میزد به گونه ای که انگار میخواست تمام اون هوا و اون بوی ناب رو تا ابد حس کنه..
لبهاش رو به گوشهای پسر رسوند

❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎Where stories live. Discover now