chapter8

265 68 28
                                    

وقتی ماشین رو توی پارکینگ پارک شده بود بکهیون بدون توجه از ماشین بیرون رفته بود و به سمت خونش رفته بود.
و چانیول کسی بود که به ماشین تکیه زده بود و در حالی که دستهاش رو درون جیب شلوارش فرو کرده بود رفتنش رو تماشا میکرد..
و وقتی معشوقه اش از دیدش ناپدید شد سرش رو هم به ماشین تکیه زد و چشمهاش رو بست..
پشت پلکهای بسته اش لمس انگشت های ظریف و نرم به همراه رد باریکه نور از پنجره رو برروی شقیقه اش احساس کرد..
زمزمه های نامفهومی که درون مغزش شکل میگرفت..
صدای خنده های مبهم و شیرینی که حالا در واقعیت کمتر شنیده میشدن..
و ابراز علاقه ای که قرار نبود دیگه هیچوقت شنیده بشه..
و این حس پشیمونی و حسرتی که باعث به درد اومدن و تیر کشیدن قلبش میشدن..
خسته بود..از موقعیتی که قرار نبود دیگه درست بشه از حس ها و چشمهایی که دیگه رنگ عشق نمیگرفت..از این نزدیکی و دور بودن خسته بود..احساس کلافگی شدیدی داشت..به طوری که از حس تمام این دردها بی حس شده بود..
تکیه اش رو از ماشین گرفت و اونقدر بی حال بود که دستهاش رو همونطور درون جیبهاش نگه داشت..
با قدمهای سست و آهسته به سمت خونه ای که بکهیون چند لحظه ی پیش رفته بود، رفت..
باید روبرو میشد با چیزی که 5 سال ازش فرار کرده بود..باید الان همه چیز رو درست میکرد..
البته اگر حتی تیکه ای ازاون همه چیز حل میشد هم خوب بود..
این صورت افتاده و چشمهای قرمز خیلی تضاد داشت با استایل اتو کشیده و موهای مرتبش!
این همون پارک چانیولی بود که نه شنیده شد و نه دیده شد..این همون پسری بود که برای بدست اوردن عشقش هرکاری که میتونست انجام داده بود...و در آخر آدم بده ی داستان شده بود..
فقط...چون ترسیده بود و رفته بود..
رمز در رو زد..
در رو باز کرد و شروع به در اوردن کفشهاش کرد..
خیلی دلش میخواست به صدای فین فین و گریه های آرومی که میشنید بی توجه باشه..اما میدونست اون مرد با قامت شکسته پشت بهش توی آشپزخونه ایستاده و اشک میریزه..
باز هم میخواست مثل 5 سال قبل با شنیدن این گریه ها خودش رو به بی توجهی بزنه؟
یا الان وقتش بود به کنارش بره و در آغوش بگیرش؟
در رو پشت سرش بست و به سمت آشپزخونه رفت
دستش رو روی کانتر قرار داد..
گوش های تیز مرد کوچکش متوجه حضورش شد و به سرعت قرصی که توی دستش بود رو قورت داد و به سمتش برگشت..انگار اینبار بکهیون توجهی به میکاپ دور چشمهاش نداشت..و حتی اهمیتی به اینکه چانیول اشکهاش رو میبینه نمیداد..
نگاه هر دو به هم بود و پسر کوچکتر بود که نگاهش رو گرفت و به سمت خروجی آشپزخانه که مقصد بعدی اتاقش بود، رفت..
اما بین راه دستهای خسته ی چانیول به بازوش چنگ انداخت..و نگاه هر دو اینبار از هم گرفته شده بود و فضای خونه رو بررسی میکرد..

_بذار..بغلت کنم..

چانیول گفت و لرزش بیشتر شونه های پسر کوچکتر رو هم احساس کرد
میدونست بکهیون علاقه ای به دیدن اشکهاش نداره..
میدونست طبق عادت قدیمی اینجور وقتها این درخواستش رو رد میکنه..
اما چانیول نمیخواست مثل گذشته ازش فاصله بگیره..

❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎Where stories live. Discover now