chapter9

275 66 9
                                    

*نکته خطوط پررنگ داستان تیکه ای از اتفاقات گذشته هستند*
قهوه رو توی دهانش چرخوند و اجازه داد طعم تلخش رو کاملا احساس کنه..
گوشیش رو برداشت و پیامی رو برای منشیش ارسال کرد..
امروز اصلا حال درست‌ حسابی برای رفتن به شرکت رو نداشت.

دوباره لیوان روی میز رو برداشت و از قهوه نوشید و نگاهش این بین به لیوان و بشقاب خالی روبروش افتاد..
چانیول هنوز بیدار نشده بود
از دعوای شب قبل تا الان اثری ازش نبود..

_بهتر!

زیر لب گفت..
حالا میتونست با خیال راحت صبحانه‌اش‌ رو‌ بخوره و هر بار با حرفاش یاد گذشته ی تلخش نیفته..

از‌ پشت میز بلند شد به اندازه ی کافی صبحانه ای که فقط شامل قهوه میشد رو خورده بود..
دلش پیاده روی تک نفره میخواست.
باید کمی‌حال خودش رو عوض میکرد

به اتاقش رفت و از توی‌کمدش هودی بلند مشکی و شلوارش رو برداشت.
و بعد از اینکه پوشید از خونه بیرون زد..
وقتی در پشت سرش بسته شد برای لحظه ای‌چشمهاش رو بست و بوی نم بارون رو استشمام کرد..

بارون رو دوست ندارم منو یاد تنهاییام میندازه..
صداش، رنگ هوا و حس و حالش بوی رفتن میده..بارون رو دوست ندارم..″

چشمهاش رو باز کرد و سعی کرد به صدای چانیول که مدتها پیش درمورد بارون گفته بود توجه نکنه..
اما هر بار وقتی میخواست از دیدن بارون لذن ببره این جملات توی ذهنش شکل میگرفتن..

از خونه اش فاصله گرفت و دویدن آرومی رو شروع کرد..
کلاه هودیش رو روی سرش گذاشت و به زمین که قطرات نم بارون روش فرود میومدن نگاه کرد..
دلش میخواست خودش هم مثل همین قطره های بارون از آسمون فرود بیاد و بعد برای همیشه از روی زمین ناپدید بشه..
گرچه الان هم نامرئی شده بود..
به دویدن ادامه داد و سرعتش رو بیشتر کرد..
دوباره فکر کرد..
آره اون الان هم نامرئی بود.. مادرش اهمیتی به بودو نبودنش نمیداد..
پدرش خیلی وقت بود که مرده بود..
کسی که دوستش داشت ذره ای برای فهمیدنش تلاش نمیکرد..
و فقط خودش مونده بود..

بعضی وقتا به این فکرد میکرد اصلا عشق چرا باید برای آدمهای اشتباه بودجود میومد؟
چرا سرتاسر عشق فقط درد بود؟
بکهیون دیگه حتی خوشی هایی که در خاطرات دورش تجربه کرده بود رو هم از یاد برده بود..
حالا تنها تفاوتش با بارون این بود که هنوز روی زمین وجود داشت و جسمش ناپدید نشده بود..اما همچنان کسی نمیدیدش..
همین خود درد بود..
اینکه وجود داشت و دیده نمیشد..
دوباره سرعت دویدنش رو بیشتر کرد..
دلش میخواست مدتها به دویدن ادامه بده تا این حجم از خشم رو از بین ببره..
خسته بود از قوی موندن.
از زنده موندن هم خسته بود..
گاهی بین تصوراتش به ذهنش میومد اگر یجی نبود و همونجا توی حمام بین وان خونی که از خودش بود میمرد چی میشد؟

❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang