چشمهاش به غریبه ای که توی آینه بود خیره مونده بود. خط چشم سیاه دور چشمهاش پخش شده بود .
موهاش شلخته وار از زیر حوله ی کوچیک و خیسی که روی سرش بود بیرون ریخته بود
دستش رو دوباره روی حوله قرار داد و موهاش رو خشک کرد
از توی آینه به اومدن چانیول توی اتاق نگاه کرد.
نگاه هردوشون روی همدیگه قفل شده بود.
اما بکهیون بی تفاوت نگاهش رو برگردوند.
میدونست اینبار مثل همیشه قرارنیست اتفاقی بیوفته.
پس اصلا سعی نکرد خودش رو جلوی چانیول به نمایش بذاره.
دستمالی برداشت و حوله رو روی سرش رها کرد
دستمال روزیر چشم هاش کشید و سیاهی رو پاک کرد
دوباره نگاهش از توی آینه به چانیول افتاد روی تخت نشسته بود و نگاهش میکرد.
گاهی اوقات بکهیون این حسرو داشت که گم شده.
نگاه چانیول این حس رو بهش میداد که نه به رویایی و نه به قلبی وصله.
در واقع نه فقط به چانیول بلکه به هیچ انسانی وصل نبود
نگاه چانیول اون رو پرت میکرد در اعماق سیاه چاله ها، دور می انداخت..
دستش رو به سمتش دراز نمیکرد و بیرون نمیکشیدش.
بکهیون میدونست چانیول موندنی نیست و هردوشون کم کم به ته رابطه رسیده بودن.
از تنهایی نمیترسید چون اکثر اوقاتش رو تنها گذرونده بود.
تنها حسبدی که بهش میداد این بود که از نبودن چانیول میترسید.اون به بودنش عادت کرده بود اما در واقع فقط جسمش کنار بکهیون بود.
_امروز قراره جایی بری؟
چانیول بالاخره موفق شده بود باهاش حرف بزنه؟
نیشخند کوچیکی زد و به سمتش برگشت.
_چرا؟
+همینطوری پرسیدم.
بکهیون سرش رو تکون داد و روی تخت رفت.
_نه قرار نیست جایی برم.
+خوبه.
بکهیون نمیدونست جواب چانیول رو چی برداشت کنه.
به معنای تایید و یا اینکه چانیول دوست داشت کنارش بمونه؟
حقیقتا از این رابطه ای که مدام باید همه چیز رو درون ذهنش تحلیل میکرد خسته شده بود.
دلش میخواست رابطه ای رو میتونست تجربه کنه که همه چیز دو طرفه بود احساس،همدردی و کنار هم بودن.
بکهیون عقیده داشت که هرچقد میتونست باید عشق و احساساتش رو نشون بده.
نگاهش روی چانیول بود که به بالش سفید نگاه میکرد و نخ های دوخته شده رو جدا میکرد.
+اینطوری بهم خیره نشو.
_چرا سعی نمیکنی با من حرف بزنی؟
چانیول لبهاش با ابهامی که توی سرش بود باز و بسته شد. مردمکهاش لرزید و سرش رو به سمتش برگردوند.
+چی باید بگم؟
بکهیون از جاش بلند شد بالش رو از روی پاهاش کنار زد و خودش رو جا داد.
بعد از مدتها بود که تا این حد به چانیول نزدیک شده بود.
سرش رو بالا اورد صورت چانیول زرد شده بود لبهاش خشک بود و نگاهش مستقیم روی لبهای بکهیون نشسته بود.
_اینکه چه اتفاقی افتاده؟
دستهای چانیول کنار بدنش افتاده بود نوک انگشتهاش برای لمسدوباره بکهیون تمنا میکرد.
قلبش محکم به سینه اش میکوبید.
بکهیون نباید باهاش اینکار رو میکرد.اون خیلی زیاد سعی کرده بود بینشون فاصله بندازه.
فاصله ای که هیچوقت تبدیل به نزدیکی نشه.
+اتفاق نیوفتاده.
بکهیون صورتش رو نزدیک کرد و گونه اش رو بوسید
پاسخ چانیول چشمهای بسته اش بود. بدنش بی اختیار واکنش نشون میداد.
انگشتهای باریک بکهیون رو روی گونش حس کرد و نمیخواست وقتی چشمهاش رو باز میکنه صورت بکهیون رو در اون نزدیکی ببینه.
دستهاش روی پهلوی بکهیون قرار گرفت اما نه برای همراهی بلکه برای کنار زدن.
اذیت میشد..بیشتر از خودش بکهیون اذیت میشد.
اما نمیتونست باید تمومش میکرد فقط منتظر بود.
بکهیون از روی پاهای چانیول کنار زده شد و چند لحظه بعد از وجود چانیول درون اتاق خبری نبود.
.
.
.
.
.
.به مهمانی یکی از بچه ها دعوت شده بود .
از مکالمه اخرشون هیچخبری از چانیول نشده بود.
بعد از پس زده شدنش، بکهیون دو روزی میشد که روی تخت و اتاقش کنار پنجره نشسته بود و چشمهاش خشک شده به نمای بیرون نگاه میکرد.
از روی رگال پیراهنی کرم رنگ و شلوار قهوه ای تیره اش رو برداشت.
روی تخت انداخت موهاش رو درست کرده بود و مردد به لباس های روی تخت نگاه میکرد.
نمیدونست که چانیول و یا دوستهاش به مهمانی میومدن یا نه.
چون به احتمال زیاد دعوت شده بود.
به هر حال رفتن به اونجا بهتر از این بود که امروزش رومثل دوروز قبل سپری کنه.
.
.
.
.بعد از اینکه وارد مهمانی شده بود صدای موسیقی و بوی دود باعث شده بود سرش تیر بکشه.
چانیول حتی اینجا هم نیومده بود.
روی یکی از صندلی های اضافه نشسته بود و تکیلای توی دستش رو تکون میداد.
حالا که فکرش رو میکرد فقط برای دیدن چانیول تا اینجا اومده بود.
و توی این شلوغی و صدای بلند موسیقی باز هم افکارش پر شده بود از صحنه های جزئیات چهره ی معشوقه اش.
مرورشون تکراری بود اما نه برای بکهیون.
همه چیز چانیول براش تا ابد تازگی داشت.
بعضی وقتها فکر میکرد اگر الان مست کنه میتونه فکرش رو آزاد و رها کنه؟
اما مثل همیشه مست کردن یکی از خط قرمزهاش بود.
از روی صندلی بلند شد لیوان نصفه نیمه تکیلارو کنار گذاشت و به سمت خروجی رفت.
.
.
.
.
.
خوشحال بود این بار به همراه ماشین نیومده بود هوای بارونی و زمین آسفالتی که توی شب برق میزد رو دوست داشت.
از کوچه پس کوچه ها رد میشد و نم نم ریزی که روی گونه هاش مینشست بهش حس آرامش میداد.
صدای ریز آه و ناله ای از ته کوچه میومد.
میون تاریکی زوجی تکیه به دیوار سکس میکردن.
بکهیون از این چیزها زیاد دیده بود.
غیر ممکن بود نتایج این مهمونی بزرگ این چیزها نشه.
حوصله دردسر نداشت مسیرش رو کج کرد اما بین راه پاهاش متوقف شد.
بکهیون حتی صدای نفسهاش رو هم میشناخت.
طبیعی بود نه؟
طبیعی بود که صدای نفسهای معشوقه اش رو بشناسه؟
اما نمیخواست گردنش رو کج کنه و نگاهش توی تاریکی روی اون دونفر زوم کنه.
_بریم خونه ی من..لطفا..اینجا نمیشه.
جوابی بهش داده نشد اما بکهیون صدای راه رفتنشون رو شنید
خیلی سریع پشت دیوار قایم شد.
صدای پا نزدیکتر میشد..
و بکهیون میتونست فقط از روی سایه اش تشخیص بده که اون چانیوله..
اما نگاهش اینبار لجوجانه بالا اومد و روی نیمرخ معشوقه اش که دست ماری رو گرفته بود ثابت موند.
بکهیون دیگه نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید.
اونها دور شده بودن.
و بکهیون گوشه ی دیوار هنوز تکیه داده بود.
ESTÁS LEYENDO
❤︎𝑴𝒀 𝑳𝑶𝑽𝑬❤︎
Romance~my love~ Author : alice Couple: Chanbaek Genre: Romance, Drama, smut روزای آپ: نامنظم فیک کوتاه ~معشوق من~ پارک چانیول، بیون بکهیون..دو پسری که عاشقانه هم رو میپرستیدن..ولی مرور زمان باعث شد تغییراتی توی زندگیشون به وجود بیاد، پدر چانیول،و مادر بک...