هوا بارونی بود و خورشید تو آسمون پشت ابرای پنبه ای تیره جا خوش کرده بود. صدای خنده بچه ها توی محله پیچیده بود ، خنده های از ته دل و بی ریا . اون روز رنگ دیگه ای داشت...رنگی روشنِ رو به تیره... تناقصی که بند دلش رو نازک میکرد. پیرمردی کنار پنجره نشسته بود و سیگار میکشید و قطرات باران را لمس میکرد.نگاهش دیگه اون برق شادی رو درون خودش نداشت..خودش هم نمیدونست دقیقا کی اون لبخندایی که گوشه های چمشش رو جمع میکرد از روی لبهاش پر کشیدن. به زندگیش فکر میکرد مادر مهربونش که همدم روزهاشو از دست داده بود و تنهایی غم هاشو به دوش میکشید و لبخند های زیباشو به روی تک پسرش میپاشید.
خیلی وقت بود که جای خالی چیزی رو گوشه قلبش حس میکرد و همیشه در حال جنگ با احساساتش بود...جوری که خودش هم از احساساتی که درون وجودش شکل گرفته بود سر در نمیاورد . انگار که شادی کوله بارش رو از بوم زندگیش جمع کرده بود و جاش رو به غم داده بود
بغضش رو قورت داد و به راهش ادامه داد. طول خیابون های نم خورده توسط قطره های درشت بارون که برای همدردی کردن باهاش از دل آسمون سقوط کرده بودن رو متر میکرد. کفش هاش رو به کف زمین میکشید و در نهایت بغض جدیدی در گلویش شکل گرفت و شکست
پسری از اونور خیابون پسری با چهره شیرین و غم زده رو دید. نمیدونست چرا اما حسی که موقع دیدن اون پسر بهش دست داد واسش آشنا بود..جوری بود که لحظه ای با دیدن تیله های مشکی براقش از اشک نیرویی اون رو به سمت دیگه ای از خیابون میکشید. حس عجیبی داشت...
نمیدونست درسته که همینجوری جلوی یه آدم سبز بشه و بخواد باهاش حرف بزنه؟ اگر باعث آزارش میشد و حالش رو بدتر میکرد چی؟
با تموم گیرو دار هایی که تو مغزش شکل گرفته بود درآخر این قلبش بود که باشدت گرفتن ضربانش بعد از دیدن اون نگاه آشنا پیروز شد و مسیر قدمهای محکمشو به سوی پسر کج کرد. هرچه نزدیک تر میشد قلبش محکم تر میکوبید و پاهاش سست تر میشد. به نزدیکی پسر رسید و آروم دست روی شونه اش گذاشت. پسر برگشت و لحظه ای نگاهشون بهم گره خورد. لحظه ای از زیبایی و ظرافت پسر نفسش حبس شد. جوری به چهره اش زل زده بود که انگار سالهاست با پستی و بلندی های صورتش آشناست..جوری که اون انهنای انتهای چشمش ضربان قلبشو جا مینداخت یا جوری که با هرلرزش اون مردمکهای تیره کهکشانی، قلب اونم به لرزه میفتاد. دوست داشتنی ترین پسری بود که دیده بود=توی افکارم غرق بودم که گرمایی رو روی شونه ام حس کردم و با برگردوندن صورتم با پسری روبه رو شدم که با لحن نگاه عجیبی به چشمام زل زده بود... بعد از لحظه ای که انگار سالها طول کشید پیشدستی کردم و سکوت رو شکستم: باهام کاری داشتین؟
+با صداش به خودم اومدم و نفسمو بیرون دادم..تازه یادم اومد که مدت هاست با نفس حبس شده دارم نگاش میکنم...حتی صداش هم دلنشین بود. بی حرف دستش رو کشیدم و تو کوچه ای خلوت بردمش. از اینکه مقاومتی نکرد هم متعجب بودم هم خوشحال !
حالا چی باید بهش بگم؟! شاید بهتره بذارم اون شروع کنه!
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...