+وقتی توی بغلم جاش دادم،دستاش با پوستم تماس پیدا کرد و من از این تماس غرق لذت شدم.وقتی شروع کرد به لمس کردنم و دستشو حرکت داد ،دیگه نتونستم زیر لمسش دووم بیارم و نفسام نامنظم شد.ثانیه هایی بعد دیگه دست جونگکوک رو روی تن لختم حس نمیکردم و انگار متوجه بیدار بودنم شده بود.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بعد نفس عمیقمو به بیرون هدایت کردم.چشمامو باز کردم و به جونگکوکی که به گوجه تبدیل شده بود نگاه کردم و وانمود کردم که اونوقت تاحالا اتفاقی
نیوفتادهصورتمو نزدیک صورتش بردمو دستمو پشت کمرش گذاشتمو با چشمای خمارم گفتم: "کوک چقد وول میخوری هوم من خوابم میاد"
محکم تر تو بغلم گرفتمشو به چهره عجیبش خیره شدم
"هووووم کوک اگه یکم دیگه تکون بخوری شاید اتفاقای خوبی نیفته"وقتی چشمای گشاد شدشو دیدم ادامه دادم:
"مثلا اون دستی که رو کمرته ممکنه تغییر جهت بده به سمت پهلوت و بخواد قلقلکت کنه چون نذاشتی صاحبش بخوابه! "
و بعد ریز ریز خندیدم و چشمام رو بستم=بیدار بود...خدای من..منو ببخش، من دیگه غلط بکنم همچون غلطی بکنم!!
سعی کردم به حرفا و کاراش توجهی نکنم...آروم از بغلش بیرون اومدمو گذاشتم بخوابه...تقریبا سرماخوردگیم به لطف مراقبت های مداوم تهیونگ خوب شده بود و بعد از ظهر میخواستم واسه سفرمون وسایلایی که لازم داشتیم بخرم و یه سر به مامانم بزنم
از اونجایی که فردا راه میفتادیم الان باید وسایل نقاشیمو جمع میکردم...پس جوری بی سر و صدا کارامو ردیف کردم که تهیونگو بیدار نکنم...بوم و قلم مو هارو بسته بندی کردم و تو یه کارتون گذاشتم و رنگا و باقی وسایلم کنارش چیدم و ساک کوچولویی رو از لباسا و باقی چیزا پر کردم...فقط مونده بود که تهیونگ هم وسایلشو جمع کنه...قرار بود هوبی هیونگ ماشینشو بهم قرض بده تا سفر راحتی داشته باشیم...ومن هربار باید با خودم تکرار میکردم که هیچکس خوش قلب تر و مهربون تر هیونگ من نیست و با هیشکی شریکش نمیکردم....
تقریبا سه ساعتی کارا طول کشید...چون سر و سامون دادن به خونه هم مونده بود...با خستگی کش و قوصی به بدنم دادمو به ساعت که 5 بعد از ظهر رو نشون میداد خیره شدم دیگه باید واسه خرید میرفتم....آروم سمت اتاق رفتمو به تهیونگ که به شکم رو تخت خوابیده بود و پاهاش از هم باز بود خیره شدم...همچنان خود درگیری داشتم که خجالتو کنار بذارم و اون صحنه ها رو از ذهنم پاک کنم ولی موفق نبودم....
همینجوری که نیشم به خاطر پوزیشنش تو خواب، باز شده بود گوشیمو از جیبم در آوردم و چند تا عکس تکی و یدونه سلفی که خودمم با یه نیشخند شیطانی توش بودم گرفتم و رفتم تا بیدارش کنم..از اونجایی که کرمای درونم درحال لولیدن توی هم بودن...با احتیاط تا نزدیک صورتش رفتم و بعد از چرخوندن چشمام روی صورتش به بینیش رسیدم با خنده ریزی جلو رفتمو گاز نسبتا محکمی از بینیش گرفتمو بعد از اینکه خودمو عقب کشیدم فریاد زدم.... "از خواب زمستانی برخیز ای خرس گنده!!"
وچون یادم بود که از اینجور بیدار شدن متنفره منتظر هر ریکشنی از طرفش بودم...
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...