《 فردا 》+تهیونگ پاشو ساعت 11 عه
چند دقیقه ای میشد که بیدار بودم ولی حوصله اینکه از روی تخت بلند بشم رو نداشتم.اثرات مستی هنوز تو تنم بود و سردرد داشتم.بالاخره صورتمو از بالش بیرون کشیدم و بعد از نشستن تو تختم،شقیقه ها و چشمامو برای حفظ تعادلم و بلند شدن مالوندم.بعد از اتمام کارم از سرویس بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه و میز صبحانه حرکت کردم.
در حین خوردن لب زدم:+عمو میشه بعد از صبحونتون روی مبل بشینید.من باید باهاتون حرف بزنم
عمو نگاه کنجکاوی بهم انداخت و گفت:
_باشه تهیونگلقمه های کمی رو توی دهنم چپوندم و بعد از اینکه احساس سیری کردم وسایل رو جمع کردم و سریع سمت اتاق رفتم بعد از برداشتن حلقه پیش عمو اومدم و شروع کردم به صحبت کردن
+عمو شما راجب جونگکوک میدونید درسته؟!من خب نمیدونم چجوری بگم....
_تهیونگا راحت باش و حرفتو بزن
دستمو رو پیشونیِ دردناکم کشیدم و با تردید لب زدم
+عمو هیونی من ع...عاشق جونگکوک شدم و خب....و باهاش رابطه دارم من...من ازتون خواهش میکنم مخالفت نکنید من واقعا....دوسش دارمبا گذشتن لحظاتی در سکوت با تردید سرمو بالا آوردم و به عمو خیره شدم.لبخند عمیقی زد و بهم نزدیک شد و بغلم کرد
_ته ته کوچولوی ما بالاخره کسی رو واسه خودش پیدا کرده هوم؟تهیونگ تو بزرگ شدی و الان اختیارت دست خودته و من به وضوح تغییراتت رو میبینم.بیشتر میخندی،سرحالی،خوشحالی...من همیشه هواتو دارم و حمایتت میکنم.مطمئنم پدر و مادرت و تیونگ هم از اینکه تورو الان خوشحال میبینن،خوشحالن
با اومدن اسم خانوادم و یادآور شدن اینکه دیگه کنارم نیستن اشکام بی هوا جاری شد و گوشه پیرهن عمو رو توی مشتم گرفتم.انگار که اون تمام پناهِ من تو این دنیا بود.بعد از اینکه آروم شدم از بغلش بیرون اومدم و باچشمای سرخ و براق حلقه هارو به عمو نشون دادم.
_اوه تهیونگ من همیشه به سلیقت حسودیم میشد پسر اینا خیلی خوشگلن
لبخند گشادی زدم و محکم بغلش کردم.کم کم باید میرفت بیمارستان و ازش خواستم منو هم تا نجاری آقای جو ببره.
وقتی رسیدم بدون هیچ وقفه ای توی بغلش پریدم
+دلم براتون تنگ شده بووود
_اوه بچه ببر وحشی دل منم برات تنگ شده بود،بیا بشین برم برات یه چیزی بیارم بخوری
بعد از رفتنش نگاه مختصری به مغازه انداختم عاشقش بودم!!!!
بعد از برگشتن و نشستنش شروع کردم به صحبت کردن+آقای جو شما همیشه هوامو دارین و من خیلی دوستون دارم...نمیخوام مقدمه چینی کنمو هم شمارو معطل کنم هم خودمو اذیت پس اومدم بگم که، خب من....من عاشق شدم و خب اون یه پسره
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...