part°•5

1.7K 216 27
                                    


+دیگه قضیه داشت ترسناک میشد!
نمیتونستم توی خونش فضولی کنم. زیر تخت و کنار میز و پشت کاناپه رو گشتم ولی نبود. رفتم توی حیاط و گوشه و کنارشو گشتم اما نبود. زیر میز توی آشپزخونه و کنار یخچالم گشتم ولی انگار نه انگار.
وسط حال وایسادمو شروع کردم به صدا زدنش
"هی جونگ‌کوک بیا بیرون پسر خیلی ترسیدیا کاری باهات ندارم بیا بیرون شیطون نشو کوکی"

=دیگه کم کم داشت خوابم میبرد
(هیونگ واقعا؟یه ذره جا چرا پیدام نمیکنی خب ایششش...صداشم که نگران، الان من تو خونم میتونم گم بشم؟!)
با پام در کمد رو با شدت باز کردم که صدای تقش تو اتاق پیچید و با قیافه درهم به دیوار جلوم خیره شدم...

+با صدای محکمی که از اتاق اومد به طرز وحشتناکی جا خوردم. خونه کمی تا حدودی تاریک بود و به شدت ترسیده بودم.
(یعنی جونگ‌کوکه؟یعنی تو اتاقش بوده؟چرا نتونستم پیداش کنم؟آه خدایا )
"هی جونگ‌کوک اگه تویی میشه بیای اینجا؟اگه جونگ‌کوکی بیا بیرون بیا پیشِ من" چند لحظه صبر کردم ولی هیچی به هیچی
به خودم جرعت دادم و رفتم دم در اتاق. آب دهنمو قورت دادم و داخل اتاق شدم
جونگ‌کوک رو دیدم که با اون قیافه درهم و اخمای کیوت کنار تخت وایساده بود.
به سمتش رفتم و محکم و با شدت بغلش کردم که نتیجش شد افتادنمون روی تخت!
میخواستم بهش بگم که نگرانش شدم و چرا قایم شده ولی بخاطر شدت آغوشم اول اون و بعد من روی جونگ‌کوک، روی تخت افتادیم
چشمامو بستم و وقتی بازشون کردم با صورت بسیار نزدیک جونگ‌کوک مقابل صورتم رو به رو شدم

=وقتی دیگه نا امید شده بودم از تو کمد بیرون اومدمو خواستم برم بیرون که تهیونگ وارد اتاق شد و همینکه خواستم حرکتی کنم دستهایی دورم پیچیده شد و هردو روی تخت افتادیم
چشمام درشت شد این الان چی بود؟ چرا بغلم کرد؟ینی واقعا فکر میکرد چیزیم شده؟عاخ هیونگ دل نازکم
به خودم که اومدم تازه موقعیتمو درک کردم الان هیونگ رو من بود؟با شوکی که بهم وارد شد تنم لرزی گرفت و نگاهمو به چشمای نزدیک هیونگ دادم
"عاام هیونگ...ههه هه خب احیانا نمیخوای بری اونور؟چون دارم خفه میشم! " و بعد لبخند دندونی تحویل چشمای ترسیدش دادم.

+با صدای جونگ‌کوک به خودم اومدم و آروم بدنمو از رو تنش کنار کشیدم و روی تخت ولو شدم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم آخه این چه گندی بود زدم چرا افتادم روش تهیونگ تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای آخه کی میخوای بزرگ بشی؟!
"او...اوه جونگکوک من متاسفم ،دردت گرفت؟"
در نهایت که حرفم تموم شد لبخند مضطرب و لرزونی به چهرش که جدی شده بود زدم.

=با دیدن هل شدنش لبخند شیطانی که میرفت رو لبم بشینه رو خوردم و صورتمو جدی کردم
بعد از تموم شدن کلمات تیکه تیکه ای که آروم بیان شد با یه حرکت سریع چهار دستو پا روی تهیونگ خیمه زدمو با اخم نگاهش کردم
با تکونی که خورد به چشمای ترسیدش زل زدم و شروع کردم به حرف زدن
"هیونگ واقعا ازت ناامید شدم...این چه کاری بود عاخه؟" با دیدن چهرش که حاله ناراحتی روش نمایان بود جملمو با صدای بلند تر ادامه دادم:
"من با ذوق تو اون کمد تنگ خودمو جا کردم که تو از وسط هال داد بزنی جونگکوکی بیا بیرون؟ عاخ خدای من باورم نمیشه تو یه خونه نیم وجبی نتونستی پیدام کنی واقعا متاسفم برات"

still with you | VKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang