=با سرفه ای که از گلوم خارج شد تهیونگ متوجهم شد و دستپاچه خودشو مثلا قایم کرد با تکون دادن سرم به نشونه تاسف داد زدم
"من هیچی ندیدم هیونگ راحت باااااش" و زدم زیر خندهتیپ اسپرتی زدم و با برداشتن لیستی از چیزایی که میخواستم کیف کمریمو برداشتم و گوشی و کیف پولمو گذاشتم توش و از اتاق بیرون اومدم
" تهیونگ هیونگ من کارم تموم شد توهم زود آماده شو بریم....."+خدایااااااا آبروم به فاک رفتتتتت
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم و توی اتاق شیرجه زدم و با پوشیدن یه شلوار جین و هودیه مشکلی از اتاق اومدم بیرون
جوری راست راست راه رفتم و سرمو بالا گرفتم که انگار هیچی نشده و به سمت محل مورد نظر جونگکوک راه افتادیم.
سرفه های ریزی میزد و من نگران بهش نگاه کردم و با لحن جدی گفتم
"جونگکوک حالت خوبه؟"=با عطسه ای که کردم چند لحظه چشمامو بسته نگه داشتم و بعد با تکون داد سرم گفتم
"بالاخره سرما خوردم هیونگ.....فکر میکردم از دستش فرار کردم اما خیالی باطل بود!!"+آروم دستمو رو پیشونیش گذاشتم،زیاد داغ نبود ولی یکم تب داشت
"خیلخب بدو بدو کارا رو انجام بدیم و برگردیم خونه
میترسم حالت بدتر بشه جونگکوک"= بعد از بالا کشیدن بینیم موافقت کردمو به سمت مغازه ای که وسایل هامو همیشه اونجا میخریدم راه افتادم....
کاغذ به دست بین قفسه ها میچرخیدم و هرچی نیاز بود رو بر میداشتم و تهیونگ عین عروسکای کوکی پشت سرم راه میرفت
با سردرد و گلو دردی که حالا بیشتر خودشو نشون میداد وسایل رو روی میز گذاشتم تا فروشنده حسابشون کنه
با دیدن دارو خونه ای اون طرف خیابون به تهیونگ سپردم که خریدارو جمع کنه و بعد از حساب کردن خریدام رفتم تا یخورده مسکن و قرص سرماخوردگی بخرمبعد از اینکه از داروخونه اومدم بیرون تهیونگ رو دیدم که کیسه به دست اونور خیابون ایستاده با دست بهش اشاره کردم که به سمتم بیاد وقتی بهم رسید با تردید بهش گفتم:
"تهیونگ هیونگ میتونی خریدارو ببری خونه؟ من باید امروز برم دیدن مامانم...میشه اگه سختت نیست اینکارو واسم بکنی؟؟"+نگران بهش زل زدم و صورتشو قاب گرفتم و گفتم:
"کوک،زودی بیا باشه؟ لطفا مراقب خودت باش و زودِ زود بیا، من خونه منتظرتم...نمیخوام خلوتت رو با مامانت بهم بزنم و مزاحمتون بشم وگرنه حتما باهات میومدم"
و بعد از خداحافظی به سرعت سمتِ خونه روانه شدم تا براش سوپ بپزم......=بدن کرختمو تکون دادمو کیسه ی دارویی که واسه مامان گرفته بودم رو توی کیف کمریم جادادم و رد دلتنگیم رو تا خونه ای که قلب مهربونی گوشه به گوشش رو گرم کرده بود رو دنبال کردم
با رسیدن به خونه، به در روبه روم که رنگ سبز تیره ای داشت نگاهی انداختمو با نفس عمیقی در خونه رو باز کردم
با ورود به خونه عطر گرم و لذت بخشی که بوی امنیت میداد رو وارد سلول های تشنه ی ریه هام کردمو با لبخندی که صورتمو نقاشی کرده بود صدامو بلند کردم
"صاحب خونه مهمون نمیخوای؟؟ قند عسلت اومده!"
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...