+سلام سلام دوست پسر جونگکوکی،ته ته صحبت میکنه...=روبه روی بوم نشسته بودمو تو یه دستم پالت و یه دست دیگه قلمو بود و در حال تکمیل طرحم بودم وقتی قلم مو رو بردم تا رنگ جدیدی رو که باهم قاطی کرده بودم رو بردارم صدای زنگ گوشیم بلند شد از هل زدگی یهوییم وسایلمو انداختمو به رنگی که روی صورتم پاشید توجه نکردمو سریع بدون اینکه شماره رو ببینم تماسو برقرار کردم...با شنیدن صدای بم و سرحال تهیونگ لبخند خرگوشی زدمو روی تخت نشستم: سلام سلام دوست پسر تهیونگی، کوکو جواب میده...
+اوه کوکویِ تهیونگ حالش چطوره؟خوبه؟
=حالا که صداتو شنیدم خوبه خوبم!بدون من اونجا خوش میگذره؟هوم؟
+اوه نه جونگکوکی اصلا خوب نیستتتت دلم تورو میخواد آخ دلم برات خیلی تنگ شده جونگکوکا...ولی میدونی، ته ته خیلی جنتلمنه زود کارا رو ردیف میکنه تا ته ته و کوکو دیگه لحظه ای از هم دور نمونن
=اوه ته منم دلم برات تنگ شده....آخ نمیشد نری؟ خونه من مگه چش بود؟
+من که خیلیم دوست داشتم بمونم خونت و شبا دوتایی رو اون تختت بخوابیم و آخ نه دوباره میخوای از تخت پرتم کنی پایین!!!
=قطعا اون بار آخر نبود پس منتظر خورد شدن بیشتر استخونات باش ته!!
+اوه خدای من تو یه بچه خرگوش وحشی هستی گوک پس توهم منتظر باش تا لگدام بخوره به جاهایی که نباید بخوره هه هه!
=هی هی کار رو به جاهای باریک نکشون...راستی کی میتونیم همو ببینیم هوم؟
+خب میگم من تنهام بیا....بیا خونمون
=اوه...اوممم خب من تاحالا نیومدم اونجا ته...
+ هی کو نگران نباش الان برات لوکیشن میفرستم سریع بیا منتظرتم مراقب خودت باش
=بعد از قطع کردن تماس ذوق زده واسه اینکه بعد چند روز میبینمش بلند شدمو داشتم میرفتم بیرون که فهمیدم لباس کارمو بیرون نیاوردم...لعنتی به خاطر حواس پرتیم فرستادمو بعد از جمع و جور کردن وسایلا و درآوردن لباسم تصمیم گرفتم به خاطر دست و صورت رنگیم یه دوش کوتاه بگیرم....
بعد از بیرون اومدن از حموم و خشک کردن موهام هودی قرمزمو با جین مشکی پوشیدم و بعد ازینکه خودمو با کلاه و کاپشنم خفه کردم از خونه زدم بیرون تا به اتوبوس برسم...وقتی سوار شدم به آدرسی که تهیونگ واسم فرستاده بود نگاه کردم نسبتا خونشون از اینجا دور بود و یه نیم ساعتی طول میکشید تا برسم...نفس عمیقی کشیدمو سرمو به پنجره تکیه دادمو تا وقتی که رسیدم منظره رو از نظر میگذروندم
+از روی تخت بلند شدم و قری تو کمرم انداختم و دستامو تو هوا تکون میدادم "یههههه اینه آرههههههه"
همونجور که داشتم ادا در میاوردم نگاهم به پنجره افتاد و آقای پارک همسایه روبه رویی که داشت از رو به رو از تو خونش بهم نگاه میکرد رو دیدمو باعث شد نیشم بسته بشه و دست از ادا در آوردن برداشتم آقای پارک بعد از اینکه سری به نشونه تاسف تکون داد، داخل خونش شد.
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...