+بعد از اتمام جملم بدون اینکه لحظه ای صبر کنه به طرفم خیز برداشت ولی چون کمرش با کمر بند احاطه شده بود باز سرجای قبلیش کشیده شد و شلیک خنده من به هوا رفت و جونگکوک حرصی تر از قبل با چشمای ریز شده و لبای آویزون از عصبانیت سرجاش نشست.بعد از نشستن و بستن در، آبمیوشو بهش دادم"گوک!بخور حالت بهتر بشه...هنوز سردرد داری؟میخوای بهت مسکن بدم؟"=با قرار دادن نی توی دهنم نگاهمو به تهیونگ دادمو با تکون دادن سرم مخالفت کردم.."یه ذره درد میکنه هیونگ خودش خوب میشه ممنونم^^"
با خوردن اولین جرعه از نوشیدنیم بدنم از حالت منقبض خارج شدو لم داده روی صندلی هومی کشیدم و بیشتر مزش کردم همینجور که مشغول خوردن بودم نا محسوس به نیم رخ جدی تهیونگ که در حال رانندگی بود خیره شدم...
جوری که ابروهای پهنشو کمی به خاطر دقت بهم نزدیک کرده بود و خط فک تیز و قشنگشو توی چشمم فرو میکرد موهای قهوه ای سوختش که کوتاه و بهم ریخته بود و به جذابیتش اضافه میکرد اون رگای دستش که موقع چرخوندن فرمون نمایان تر میشد لحظه ای نفس کشیدن رو از یادم برد و با فهمیدن این موضوع سرخ شده نفسمو آروم بیرون دادمو رومو به جلو برگردوندم
+به جاده زل زده بودم و توی افکارم چرخ میخوردم...درختای پاییزی قشنگ تر از اون چیزی بودن که بشه با کلمات توصیفشون کرد.گهگاهی نفس عمیق میکشیدم و باز به ادامه اون مسیر بلند نگاه میکردم قصد داشتم همین الان به سئول برگردم چون دیگه اینجا کاری برای انجام دادن نبود.در اولین فرصت باید با عمو رو در رو صحبت میکردم.
نگاهم سمت جونگکوک چرخید که راحت روی صندلی ول شده بود و نفسای عمیق و منظمش نشون از به خواب رفتنش میداد.جوری که لب هاش از هم باز مونده بود و دستاش رو شکمش حلقه شده بود و موهاش روی صورتش پخش شده بود هرکسی رو عاشق خودش میکرد!
سوت آهسته ای زدمو پنجره رو پایین دادم تا خواب آلودگی از سرم بپره،بعد از نیم ساعت رانندگی دیگه نمیتونستم تضمین کننده جون خودم و جونگکوک باشم چون چشمام از خواب خمار شده بود و همچنان به اون احمقی که تو یخچال الکل گذاشته بود و باعث این اتفاقات شده بود لعنت میفرستادم.
کنار جاده توقف کردمو بعد از خاموش کردن ماشین چندباری کوک رو صدا زدم اما هومی زیر لب کشید و دستامو پس زد.کلافه از این وضع ماشین رو قفل کردم و روی صندلی عقب درازکش شدم تا کمی بخوابم و این حس خواب آلودگیم رو رفع کنم.
=بعد از کمی وول خوردن تو جام ناراضی از جای سفت و سختی که خوابم برده بود چشمامو باز کردم و به منظره ساکن جلوم خیره شدم رومو برگردوندمو با ندیدن تهیونگ سرجاش متعجب همه ماشینو نگاه کردم که با جسم به خواب رفته اش اون پشت روبه رو شدم...حتما خیلی خسته شده بود نباید میذاشتم همش خودش رانندگی کنه!! با محو خندی رومو ازش گرفتمو از اونجایی که حوصله نداشتم پیاده بشم از همونجا خودمو به پشت فرمون رسوندم!!!
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...