+لبخند کوچیکی زدم و کمی از صبحونه رو خوردم و بقیشو تو یخچال گذاشتم.
آماده شدم و بعد از برداشتن کلید،به سمت نجاری آقای جو راه افتادم،وقتی رسیدم با تمام وجود عطر چوب رو نفس کشیدم و با استقبال گرمی مواجه شدم
×به به ببین کی اومده، تهیونگ ما چطوره؟لبخند گشادی زدم و بغلش کردم.برام مثل پدر بود،وقتی 17 سالم بود و روزای سختی رو از سر میگذروندم باهاش آشنا شدم،اون بهم کلی کمک کرد و بهم کار با چوب رو یاد داد.قبلنا ساعت ها کنارش میگذروندم و اون تمام حرفام رو گوش میداد و شاید تنها کسی بود که از دردام خبر داشت.
نگاهمو دور کارگاه کوچیک نجاریش چرخوندم. زمینش پر از گرده های چوب بود و بوی خوبی میداد،بویی که من دوست داشتم.
نشستیم و ساعت ها باهم حرف زدیم و کلی از جونگکوک براش گفتم و راجب حسایی که دارم!×خب تهیونگ تعریف کن ببینم
کمی من و من کردم و گفتم:
+خب خب یعنی وقتی پیششم حالم خوبه و اینکه وقتی خیلی نزدیکیم ضربان قلبم بالا میره و اینکه خب بدنم داغ میشه و امممممم×هی مرد،بگو ببینم راحت باش
با تردید لب زدم و گفتم:
+میخوام...میخوام لمسش کنم
و نگاهمو به آقای جو دوختم×خب پس میخوای بگی که تهیونگ ما عاشق شده؟
چشمام از تعجب چهار تا شد و بعد قهقهه بلندی زدم
+اوه آقای جو نه نه اینجوری فکر نکنم باشه
و بعد عرق دستامو با گوشه پیرهنم خشک کردم× باشه حالا نمیخواد سنگر بگیری نگفتم که برو ازدواج کن که
با این حرفش آب دهنم پرید تو گلوم و آقای جو خنده بلندی کرد
×از دست توبعد از ساعت ها حرف زدن و رفع دلتنگی ازش خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم...
ساعت نزدیک 3 بود و وقتی به جونگکوک زنگ زدم گوشیش خاموش بود
و به این فکر کردم که شاید خونه باشه ولی وقتی رسیدم نبود و چندبار که به گوشیش زنگ زدم خاموش بود.....=وقتی کلاسام تموم شد با بیحالی از سر جام بلند شدمو خواستم از کلاس خارج بشم که آقای هانگ صدام زد
_جئون یه لحظه بیا کارت دارم
با تعجب راهمو کج کردمو به سمت استادمون پا تند کردم
=بله استاد کارم داشتین؟
_آره... برات خبرای خوب دارم،ببین ازونجایی که تو شاگرد مورد علاقمی و خب بچه با استعدادی هستی میخواستم این پیشنهاد رو بهت بدم که اگه دوست داشتی حتما انجامش بدی!
=اوه شما لطف دارین ممنونم...البته که من پیشنهاد های خوبو از دست نمیدم
استاد با تک خندی سرشو تکون داد و با انگشت اشاره عینکی که تا روی نوک بینیش لیز خورده بود رو بالا داد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
still with you | VK
Romantizmمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...