part°•9

1.1K 154 94
                                    


+لبخند کوچیکی زدم و کمی از صبحونه رو خوردم و بقیشو تو یخچال گذاشتم.
آماده شدم و بعد از برداشتن کلید،به سمت نجاری آقای جو راه افتادم،وقتی رسیدم با تمام وجود عطر چوب رو نفس کشیدم و با استقبال گرمی مواجه شدم
×به به ببین کی اومده، تهیونگ ما چطوره؟

لبخند گشادی زدم و بغلش کردم.برام مثل پدر بود،وقتی 17 سالم بود و روزای سختی رو از سر میگذروندم باهاش آشنا شدم،اون بهم کلی کمک کرد و بهم کار با چوب رو یاد داد.قبلنا ساعت ها کنارش میگذروندم و اون تمام حرفام رو گوش میداد و شاید تنها کسی بود که از دردام خبر داشت.
نگاهمو دور کارگاه کوچیک نجاریش چرخوندم. زمینش پر از گرده های چوب بود و بوی خوبی میداد،بویی که من دوست داشتم.
نشستیم و ساعت ها باهم حرف زدیم و کلی از جونگ‌کوک براش گفتم و راجب حسایی که دارم!

×خب تهیونگ تعریف کن ببینم

کمی من و من کردم و گفتم:
+خب خب یعنی وقتی پیششم حالم خوبه و اینکه وقتی خیلی نزدیکیم ضربان قلبم بالا میره و اینکه خب بدنم داغ میشه و امممممم

×هی مرد،بگو ببینم راحت باش

با تردید لب زدم و گفتم:
+میخوام...میخوام لمسش کنم
و نگاهمو به آقای جو دوختم

×خب پس میخوای بگی که تهیونگ ما عاشق شده؟

چشمام از تعجب چهار تا شد و بعد قهقهه بلندی زدم
+اوه آقای جو نه نه اینجوری فکر نکنم باشه
و بعد عرق دستامو با گوشه پیرهنم خشک کردم

× باشه حالا‌ نمیخواد سنگر بگیری نگفتم که برو ازدواج کن که
با این حرفش آب دهنم پرید تو گلوم و آقای جو خنده بلندی کرد
×از دست تو

بعد از ساعت ها حرف زدن و رفع دلتنگی ازش خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم...
ساعت نزدیک 3 بود و وقتی به جونگ‌کوک زنگ زدم گوشیش خاموش بود
و به این فکر کردم که شاید خونه باشه ولی وقتی رسیدم نبود و چندبار که به گوشیش زنگ زدم خاموش بود.....

=وقتی کلاسام تموم شد با بیحالی از سر جام بلند شدمو خواستم از کلاس خارج بشم که آقای هانگ صدام زد

_جئون یه لحظه بیا کارت دارم

با تعجب راهمو کج کردمو به سمت استادمون پا تند کردم

=بله استاد کارم داشتین؟

_آره... برات خبرای خوب دارم،ببین ازونجایی که تو شاگرد مورد علاقمی و خب بچه با استعدادی هستی میخواستم این پیشنهاد رو بهت بدم که اگه دوست داشتی حتما انجامش بدی!

=اوه شما لطف دارین ممنونم...البته که من پیشنهاد های خوبو از دست نمیدم

استاد با تک خندی سرشو تکون داد و با انگشت اشاره عینکی که تا روی نوک بینیش لیز خورده بود رو بالا داد

still with you | VKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin