part10

316 26 61
                                    

رسیدن به آمریکا مثل رسیدن به ماه طول میکشید
سر در گم بودم مدام اطرافمو نگاه میکردم
البته حرفای نات رو درباره باردار بودنم در نظر نگرفتم چون خودم از وضعیت جسمانیم  بیشتر از بقیه خبر داشتم

از جت پیاده شدم  فرناند عصبی سمتم اومد و یه سیلی بزرگ توی صورتم زد جوری که پرت شدم روی زمین  ناتاشا جیغ زد
با ناباوری دستمو روی صورتم گذاشتم
فرناند:همه چی رو خراب کردی امنیتمونو به  خطر انداختی سعی نکن بهم دروغ بگی من تو رو میشناسم جلوی اون پسره وا داده و همه چی رو گفتی  از همین الان اخراجی و خودت میدونی یه ادم اخراج چه آینده ای داره

ناتاشا رفت جلو دستاشو گرفت گفت:نههه فرناند لطفا
فرناند:ناتاشا رو ببرید توی ماشین
دوتا از بادیگاردا ناتاشا که در حال جیغ زدن بود رو انداختن توی ماشین رفتن
فرناند:تو انقدر بی ارزش هستی که یه گلوله حرومت نمیکنم ولی زندگیتو نابود میکنم تمام برنامه ها رو بهم ریختی قانون حفظ اسرا رو زیر پا گذاشت
با گریه سرمو پایین انداختم
فرناند:ببرینش
دو نفر محکم منو گرفتن پرت کردن توی ماشین

+ولمممم کنیننن میخوام پیاده بشم  مشکل از ممننن نبوددد او عوضییییی همه چی رو خراب کرد
فرناند سوار شد گفت: سعی نکن بهم دروغ بگی  من از خودت بهتر میشناسمت
بلند زدم زیر گریه زانو هامو بغل کردم گفت:نمیدونستم اینجوری میشه 
فرناند:اوفففففف رزی اوفففففف
+ناتاشا گفت دکترا ازم آزمایش گرفتن ....حامله ام
فرناند کپ‌ کرد اومد کنارم نشست گفت:چی....شوخی میکنی؟
+نمیدونننممممم
خودمو انداختم توی بغلش
محکم بغلم کرد گفت:باهات چی کار کنم رزی  فقط همین یه بار می بخشمت نمیگم به کسی فقط همین یه بار
+منو ببر خونه
در حالی که منو توی بغلش گرفته بود گفت:باید بری دکتر
+نمیخوام
چشمامو بستم و خوابم برد

د.ا.د فرناند

احساس عصبانیتم فروکش کرد  وقتی انقدر داغون دیدمش‌
و به خاطر اون سیلی خودمو لعنت کردم
اگه رزیتای سابق بود حتما بلند میشد و محکم تر منو میزد ولی این دختر چه طوری انقدر داغون و ضعیف شده من نمیدونم

این بچه ..... از اون مرد.... احساس حسادت داشتم میتونست بچه من و رز باشه  نفس عمیقی کشید

راننده:اقا بریم کجا؟
+بریم خونه من  ناتاشا رو بفرستین به عملیات 756b 
راننده:چشم قربان

ماشین جلوی خونه ایستاد پیاده شدم رزی رو توی  بغلم بلند کردم وارد خونه شدم
سارا خدمتکارم اومد جلو گفت:سلام اقا خوش اومدین
+ممنون سارا. میتونی بری
سارا:چشم
رفتم‌ سمت  اتاق  گذاشتمش روی‌ تخت
+شاید اگه  بهت میگفتم الان با بچه هامون زندگی میکردیم  ولی هیچ وقت نتونستم بهت بگم حالا باید بشینم ناراحت بودنت به خاطر یه مرد دیگه رو ببینم

نفس عمیقی کشیدم کفشاشو در آوردم
لباساشو از تنش بیرون کشیدمم و پتو رو تا زیر گردنش بالا کشیدم
از اتاق اومدم بیرون لباسامو در اوردم
یه دوش گرفتم تا این حجم از خشم و برافروختگی از بدنم جدا بشه
باید یه کاری بکنم برای این اتفاق  هویتمون لو رفته البته فکر نمیکنم پسری باشه بخواد چیزی رو لو بده اما رزیتا توی بد دردسری افتاده  باید منتظر دستور باشم .

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now