part19

279 26 23
                                    

جلوی آیینه ایستادم پیرهنمو مرتب کردم واسه امشب از یه پیرهن شیری رنگ چین دار با گلاهای ریز رنگی  استفاده کردم که استین بلند پفی داشت
و یقه قایقی  داشت بلندیش تا زیر زانو بود .

کفشای پاشنه پهن جلو باز که بنداش دور ساق پاهام بسته میشد رو پوشیدم
موهامو نات خیلی خوشگل بافته‌ بود و چند  تیکه رو ازادانه روی صورتم انداخته بود
ارایشم حسابی  لایت بود  نمیخواستم خیلی شلوغ بشم

بابا وارد اتاق شد با دیدنم لبخند زد و گفت:حسابی زیبا شدی
+ممنون
بغلم کرد منم بغلش کردم
بابا:به لطف تو امروز مبل های  جدیدی که گرفته بودم از توس انبار دراوردم
+میدونی که نیاز به این زحمتا نبود
بابا:نه عزیزم بالاخره باید یه سری چیزا تغیر کنه من اون مبل رو چند وقت پیش خریدم ولی دل و دماغ استفاده ازشو نداشتم اما حالا  تو هستی این باعث میشه بخوام همه چی رو تغیر بدم
+ممنون
سرمو بوسید و گفت:میتونی چای ببری ؟
+میتونم  ولی نمیبرم
بابا:پس چی
نات پذیرایی میکنه یعنی خودش گفت  من کفشام بلنده با این شکمم میخورم زمین
بابا:حق داری عزیزم باشه
صدای زنگ در اومد
بابا:احتمالا مهمونا اومدن
دستمو دور بازوی بابا حلقه کردم باهم رفتیم بیرون. نات با ذوق گفت:اومدنننننن
محمد خندید از ذوق نات چشماش برق میزد وقتی نگاهش  میکرد
بابا در رو باز  محمد و نات کنار من ایستادن با لبخند نگاهشون کردم
بابا در خونه رو باز کرد اول پدر میکاییل وارد شد
مهرداد:سلام 
بابا رو بغل کرد
بابا:خوش اومدین
از هم فاصله گرفتن. به سمت من اومد
مهرداد:به به ماشالله عروس خانوم  چه خوشگل شدن
لبخند زدم تشکر کردم
فیروزه با قیافه جدی وارد شد
بابا:خوش اومدین سرکار خانوم بفرمایید
سلام کردم خیلی ساده سلام مرد
دلتم بخواد من عروست باشم
شراره با خوش اخلاقی خودشو پرت کرد توی بغلم و گفت:چه طوری زنداداش‌ گلم
+خوبم عزیزم
شراره :فندق عمه چه طوره
+اونم خوبه
بعد از شراره بالاخره میکاییل با یه سبد گل رز قرمز وارد شد با بابا دست داد بعد سمت من اومد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم
گلا رو روی میز اشپز خونه گذاشتم
نات:من شربت میارم تو برو بشین
یه بوس توی هوا واسش فرستادم  وارد پذیرایی شدم روی مبل  مخملی سبز یشمی تک نفره رو به روی میکاییل   نشستم 
با صدای زنگ در تعجب کردم
+بابا شما منتظر کسی بودی ؟
بابا:نه دختر
بلند شد سمت در رفت  یکم اخم کرد بعد  در رو باز کرد
با لبخند ساختگی گفت:برادرمه
به میکاییل نگاه کردم اونم به من نگاه کرد با چشماش بهم گفت اروم باشم
چند دقیقه بعد یه مرد قد بلند با موهای جوگندمی که تغریبا شبیه بابا بود وارد شد بعد از سلام احوال پرسی با همه جلوی من ایستاد و گفت:باید رز باشی
لبخند زدم
+بله
محکم منو توی بغل گرفت خودم از این همه محبت موندم چی شد
گفت:من حمیدم عموی تو
+خیلی خوشحالم
ازم فاصله گرفت خانوم پشت سرش یه زن قد کوتاه چادری با چشمای سبز و عسلی بود که با نگاه موشکافانه بهم نگاه کرد و روشو ازم گرفت و در اخر مادمازل روشنک
بابا:بشینید بشینید
مهرداد:وقتی پای امر خیر وسط باشه خوبه که مهمون بیاد و ما این شادی رو باهاش شریک بشیم
محمد اروم تو گوشم گفت:من میرم پیش نات  سپرتو بیار بالا حمله نکنن
خندیدم  امروزمو کسی نمیتونه خراب کنه

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now