part21

302 32 34
                                    

من ایده لباس عروس مشکی رو از این عکس گرفتم😍)

پنج ماه بعد

با صدای بلند جیغ زدم  دست میکاییل رو فشار دادم
میکاییل:نفس عمیق بکش نفس عمیق بکش
+داره به دنیاااااا میاددددددددددددد
از جیغی که کشیدم میکاییل وحشت کرد
اطراف خودش می چرخید نمیدونست چی کار کنه
میکاییل:داره به دنیا میاااددد داره بههه دنیا میاددد چرا آمبولانس نمیادددد
با تعجب به خیسی روی پاهام نگاه کردم
+میکاییل
میکاییل:بله
+کیسه آبم پاره شد
میکاییل با وحشت بهم نگاه کرد
میکاییل:نه نه نه نه باید نگهش داری
با گریه گفتم:نمیشه نمیشه  وگرنه خفه میشه  ما باید به دنیاش بیارم
میکاییل:نمیشه نمیتونم
دستمو روی صورتش گذاشتم
+بچمونو به دنیا میاریم باشه ؟ تو اونو به دنیا میاری
میکاییل:به دنیا میارم به دنیا میارم
+ برو حوله تمیز بیار
سریع دوید سمت اتاق
ساعت ۴ صبح با احساس انقباض شدید از خواب بیدار شدم  گلوم حسابی خشک بود اومدم که آب بخور  دردم بیشتر شد با صدای جیغم میکاییل سری اومد و زنگ زد به آمبولانس چون اصلا نمیتونستم راه برم دردم وحشتناک بود
میکاییل با حوله اومد  پیرهنمو بالا زد
میکاییل:دستمو بگیر دستمو بگیر
دستشو محکم گرفتم و زور زدم
میکاییل:نفس بکش و زور بزن
چند تا نفش کشیدم و زور زدم  
میکاییل:یا خدا میتونم سرشو ببینن
دیگه نا نداشتم
محکم زور زدم
میکاییل:یکم فقط یکم دیگه
هر بار که زور میزدم دستای میکاییل رو فشار میدادم عرق از سر و روم
می ریخت 
یهویی با احساس خارج شدن یه جسم از رحمم نفسم حبس شد
میکاییل مثل من پر از ترس و اضطراب بود
وقتی بچمو توی حوله بغل گرفت  از خوشحالی گریه کردم  صورتش خونی بود و هنوز بند ناف بهش وصل بود
صدای گریش توی گوشم پیچید
میکاییل:دختر کوچولو
+تو بردی
میکاییل خندید قطره اشکی از چشمش پایین چکید
صدای زنگ در و امبولانس اومد میکاییل دخترمون رو توی بغلم گذاشت و در رو باز کرد
سرش رو بوسیدم خسته بودم بدنم  ضعف کرده بود و میلرزید
پرستار و دکتر روی سرم بودن  دخترمو ازم گرفتن انقدر خسته بودم که چشمامو بستم و به خواب عمیق فرو رفتم
د.ا.د میکاییل
نمیتونستم باور کنم خودم دخترمو به دنیا اوردم و از اون بیشتر  اون دختره من حس کرده بودم که دختره

روی صندلی کنار تخت رز نشسته بودم
انقدر خسته بود که بیهوش شد
ساعت ۸ صبح بود به مامان و ناتاشا خبر دادم
رز تکون خورد چشماشو باز کرد
کنارش نشستم
رز:میکاییل
+جانم
رز:دخترم
+به زودی میاد اینجا 
خم شدم سرشو بوسیدم
رز:تو به دنیاش اوردی
+اره من تونستم
خندید
در اتاق باز شد پرستار با دخترمون اومد توی اتاق
پرستار :باید بهش  شیر بدین خیلی گرسنه است دخترتون
از کنارش بلند شدم
د.ا.د رز
وقتی دختر کوچولو شروع کرد به شیر خوردن ناخوداگاه  اشک توی چشمام جمع شد
با اون لبای کوچولوش ملچ ملچ میکرد

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now