part17

269 41 55
                                    

حدود دو هفته تا بهبودی کاملم طول کشید
توی این مدت حرفی از بابا زده نشد
انگاری میکاییل میخواست بهم فرصت بده تا خوب بشم اما تصمیم رو گرفتم
واسه همین از روی مبل به سختی بلند شدم و سمت اتاق کار میکاییل رفتم
در زدم
میکاییل:بیا تو
وارد اتاق شدم  پشت میزش بود درحالی که چند تا برگه رو میخوند
+من تصمیم رو گرفتم
سرشو بالا گرفت و گفت:درباره چی
+درباره پدرم میخوام ببینمش
لبخند کوچیکی زد از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد صورتمو توی دستاشو گرفت و لبامو خیلی آروم بوسید. البته شکمم اجازه نمیداد درست حسابی همدیگه رو بغل کنیم
میکاییل:باهاش تماس میگیرم فردا به دیدنش میریم
با استرس گفتم:باشه
میکاییل:این استرس برای چیه؟
+نمیدونم  شاید چون  خیلی ندیدمش
یهویی فندق تکون خورد سریع دست میکاییل رو روی شکمم گذاشتم
چشماش گرد شد
میکاییل:تکون خورددد
+آره
میکاییل:من قربون تو و فندقم برم
خم شد شکممو بوسید
بلند شد لباشو دوباره روی لبام گذاشت دستشو زیر لباسم برد و سینمو توی دستش فشار داد  توی دهنش ناله کردم کل این دو هفته باهم نبودیم میکاییل جلوی خودشو می‌گرفت چون سرما خورده بودم می ترسید منو اذیت کنه
🔞🔞🔞
میکاییل:نمیدونی چقدر سخته کنارت باشم و خودمو کنترل کنم
+فکر میکردم هیکلم دیگه واست جذاب نیست
اخم کرد و گفت:این چه حرفیه میزنی
نشست روی مبل سه نفره توی اتاقش منو روی پاهاش گذاشت
+سنگین شدم پاهات اذیت میشه
دکمه های لباسمو باز  کرد و از تنم در اورد
میکاییل:من مشکلی ندارم
دستشو از روی گردنم به سمت سینه هام برد پوستم از برخورد دستای گرمش دون دون شد
نفس تندی کشیدم
نوک سینمو فشار داد بلند ناله کردم
خندید :انقدر مشتاق بودی باید بهم میگفتی

خم شدم لبامو روی لباش گذاشتم
زبونشو توی دهنم حول داد
دستمم سمت پیرهنش بردم همه دکمه هاشو باز کردم پیرهنش رو اورد دستشو روی باسنم گذاشت و فشار داد
از لباش جدا شدم 
توی یک حرکت منو انداخت روی مبل شلوار خودش و شورت منو در اورد
دوتا انگشتشو بین پاهام کشید و گفت:نمیتونم صبر کنم تا خودمو داخلت جا بدم
درحالی که نفس نفس میزدم گفتم :پس صبر نکن
چشماش برق زد
برگشت روی شکم کمرمو‌ قوس داد
میکاییل:میخوای منو دیونه کنی ها؟
محکم روز باسنم ضربه زد باعث شد بلند ناله کنم
خودشو پشتم قرار داد با یه حرکت خودشو داخل واژنم جا کرد
بلند نالیدم
میکاییل برای من شبیه  یه بارون شدید وسط تابستان بود مثل بستنی توی زمستون  شوکه کننده و عجیب
بودنش حمایتش  محبت و عشقی که من داشت قلبمو راضی میکرد به جنگیدن به موندن به بودن
شاید همه فکر کنن من دیونم اما خب دیونه بودنم خودش یه سبک زندگیه.
دستشو دور سینم حلقه کرد بلندم کرد
ضربه هاش عمیق تر داخلم میخورد بدنم خیس شده بود موهام به هم ریخته بود اما هیچکدوم اهمیت نداشتن وقتی موجی عظیم از لذت توی بدنم  شروع به حرکت میکرد
(ایشالله کراشت بهت ابراز علاقه کنه اگه ووت دادی😂)
زیر نبض گردنمو محکم گاز گرفت
بلند ناله کردم و بدنم لرزید ‌
انگار از ساختمان  ده طبقه سقوط کردم
بعد از چند تا ضربه میکاییل هم ارضا شد  درحالی که توی بغلش بودم روی مبل دراز کشید
🔞🔞🔞🔞
دستمو روی صورت عرق کرده اش کشیدم
+خوبه که هستی
میکاییل:تو بهترین اتفاق زندگی منی
دستشو روی شکمم گذاشت فندق زیر دستش تکون خورد دوتایی خندیدیم .

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now